Wednesday, December 15, 2010

آوا دخترک نازنین شهرام فرج زاده است او نمیداند پدرش زیر ماشین نیروی انتظامی له شد تا آوا و کودکان سرزمین اش هوای آزادی را نفس بکشند. خواهر شهرام فرج زاده می گوید: آوا امسال مدرسه رفت. او دلتنگ پدرش است و گاهی اوقات می پرسد پس بابا کی می آید؟ سرخاک پدرش می نشیند و خاک ها را کنار میزند و می پرسد الان بابای من دستش زیر این خاک است؛ همه خاک ها را کنار بزنم می توانم دستش را بگیرم؟ آوا ماشین که می بیند می گوید "بابام حواسش نبود ماشین زد بهش". گاهی نیز می گوید بابا مسافرت رفته است. هنوز تصور درستی از مرگ ندارد و همین باعث شده از نظر روحی خیلی به هم بریزد و ضربه بخورد. یکبار سر خاک میخواهد خاک ها را کنار بزند و دست پدرش را بگیرد و می گوید پدرش مرده و یکبار می پرسد پدرش کی خواهد آمد و .........

آوا دخترک نازنین شهرام فرج زاده است او نمیداند پدرش زیر ماشین نیروی انتظامی له شد تا آوا و کودکان سرزمین اش هوای آزادی را نفس بکشند. خواهر شهرام فرج زاده می گوید: آوا امسال مدرسه رفت. او دلتنگ پدرش است و گاهی اوقات می پرسد پس بابا کی می آید؟ سرخاک پدرش می نشیند و خاک ها را کنار میزند و می پرسد الان بابای من دستش زیر این خاک است؛ همه خاک ها را کنار بزنم می توانم دستش را بگیرم؟ آوا ماشین که می بیند می گوید "بابام حواسش نبود ماشین زد بهش". گاهی نیز می گوید بابا مسافرت رفته است. هنوز تصور درستی از مرگ ندارد و همین باعث شده از نظر روحی خیلی به هم بریزد و ضربه بخورد. یکبار سر خاک میخواهد خاک ها را کنار بزند و دست پدرش را بگیرد و می گوید پدرش مرده و یکبار می پرسد پدرش کی خواهد آمد و .........


چه تلخ می گوید خواهر شهرام فرج زاده که با کشتن یک نفر، خیلی چیزها را در زندگی ما کشتند. خیلی زخم ها زدند به همه ما که التیام ناپذیر است. خیلی از ارزش ها، خیلی از استعدادها و خیلی از احساسات را کشتند و کشتن بچه هایی چون شهرام تنها کشتن یک جسم و یک فرد نبود‬



آوا دخترک نازنین شهرام فرج زاده است او نمیداند پدرش زیر ماشین نیروی انتظامی له شد تا آوا و کودکان سرزمین اش هوای آزادی را نفس بکشند. خواهر شهرام فرج زاده می گوید: آوا امسال مدرسه رفت. او دلتنگ پدرش است و گاهی اوقات می پرسد پس بابا کی می آید؟ سرخاک پدرش می نشیند و خاک ها را کنار میزند و می پرسد الان بابای من دستش زیر این خاک است؛ همه خاک ها را کنار بزنم می توانم دستش را بگیرم؟ آوا ماشین که می بیند می گوید "بابام حواسش نبود ماشین زد بهش". گاهی نیز می گوید بابا مسافرت رفته است. هنوز تصور درستی از مرگ ندارد و همین باعث شده از نظر روحی خیلی به هم بریزد و ضربه بخورد. یکبار سر خاک میخواهد خاک ها را کنار بزند و دست پدرش را بگیرد و می گوید پدرش مرده و یکبار می پرسد پدرش کی خواهد آمد و .........

چه تلخ می گوید خواهر شهرام فرج زاده که با کشتن یک نفر، خیلی چیزها را در زندگی ما کشتند. خیلی زخم ها زدند به همه ما که التیام ناپذیر است. خیلی از ارزش ها، خیلی از استعدادها و خیلی از احساسات را کشتند و کشتن بچه هایی چون شهرام تنها کشتن یک جسم و یک فرد نبود..

No comments:

Post a Comment