نوشته ای از دکتر شکوری راد
تشییع جنازه چند باره
حکومتی که به سرنیزه متکی است
8 و نیم صبح بود که به درب منزل مرحوم حاج میر اسماعیل موسوی پدر مهندس میرحسین موسوی رسیدیم.
روز قبل که جهت عرض تسلیت رفته بودم نشانی را یاد گرفته بودم. علاوه بر این حضور انبوه نیروهای مخصوص پیاده و موتورسوار انتظامی در خیابان و جمعیتی از مردم که به سمت منزل می رفتند نیاز به دانستن نشانی دقیق را از بین برده بود. میر محمود در جلوی در خانه ایستاده بود و ما را به داخل خانه (طبقه دوم) هدایت کرد. در طبقه اول، خانم ها بودند. دکتر شریف زادگان در بالای پله ها ایستاده بود و از واردین استقبال می کرد. وی را آخر شب گذشته پس از 50 روز بازداشت با قرار کفالت آزاد کرده بودند.
داخل و بیرون خانه مملو از جمعیت اقوام و علاقمندان مهندس موسوی بود. تشییع ساعت 9 آغاز شد و جمعیت به رسم اینگونه مراسم در پشت سر جنازه حرکت کرده و شعارهای معمول از جمله لا اله الا الله و محمد رسول الله سر می دادند و هیچ شعار سیاسی در طول مسیر داده نشد. تعداد پر شمار افراد که در داخل و کنار جمعیت و نیز پشت بام های اطراف عکس و فیلم می گرفتند و همگی دارای تیپ و دوربین های غالباً مشابه بودند فضا را کاملاً امنیتی کرده بود و بهمین دلیل کمتر کسی حتی با فرد بغل دست خود صحبت می کرد و کسی از افراد معمول، عکس یا فیلم نمی گرفت.
در کوچۀ اصلی درخونگاه و قبل از آنکه تشییع کنندگان وارد خیابان بشوند جمعیت متوقف شدند و فرد پا به سن گذارده ای، که معلوم بود از اهل محل است زیرا از نیکان در گذشتۀ آن محل یاد می کرد، برای مردم سخنانی گفت و از آن مرحوم نیز که مدت شصت سال در آن محل ساکن بوده است و اهالی محل همگی او را به نیکی و پارسایی می شناختند یاد کرد و از جمعیت حاضر شهادت گرفت که از او بدی ندیده اند.
پس از آن جمعیت وارد خیابان شد. ما در میان جمعیت بودیم و هنگامی که به خیابان رسیدیم ابتدای جمعیت، حدوداً بیست متری وارد خیابان شده بود. ناگهان نیروهای مخصوص مستقر در حاشیه خیابان به سمت جمعیت تشییع کننده دویدند و در مقابل آنها صف تشکیل دادند و دقیقه ای بعد تابوت را از میان جمعیت بیرون آورده و بداخل آمبولانسی که آماده شده بود بردند و با صف خود ادامه مسیر را سد کردند. جمعیت نیز که در حال سر دادن شعار لااله الا الله، محمدٌ رسول الله بود به هیجان آمده و پس از بردن جنازه ایستاده و همچنان شعار لا اله الا الله را با صدای بلند تر سر دادند. در این هنگام شخصی از پشت بازوی مرا گرفت و با حالت تهدید آمیزی در گوشم گفت آقای شکوری بَسَت نیست. معلوم بود زندان را می گوید. برگشتم ببینم کیست. او را نمی شناختم ولی از تیپ ظاهریش حدس زدم که از بچه های اطلاعات باشد. او ادامه داد خجالت نمی کشی. گفتم از گفتن لا اله الا الله خجالت بکشم. شما از لا اله الا الله گفتن مردم هم می هراسید؟ چند جمله ای به همین سیاق و با تلخی بین ما رد و بدل شد و از هم جدا شدیم. جمعیت در حال بازگشت بود که یک خانم در پیاده رو فریاد زد "یا حسین" و عده ای از جمعیت نیز در خیابان پاسخ دادند " میر حسین" و سه چهار باری این شعار تکرار شد و پس از آن اگر چه فضا ملتهب، ولی جمعیت آرام بود و دیگر شعار نمی داد و در حال متفرق شدن بودند. مأموران نیروی انتظامی بعضی محترمانه و بعضی با تحکم از ایستادن مردم ممانعت می کردند و آنان را برای سوار شدن به اتوبوس هائی که عازم بهشت زهرا بودند، هدایت می کردند. در این هنگام صدای استغاثۀ زنی از پیاده رو بلند شد و همگان دیدند که تعدادی از ماموران لباس شخصی می خواهند وی را با خود ببرند. او مقاومت می کند و به همین دلیل مورد ضرب و شتم آنان قرار گرفته بود. این صحنه جمعیت را به خود جلب کرد و عده ای از نزدیکان مهندس موسوی برای جلوگیری از تشنج بیشتر پا در میانی کردند تا مانع بارداشت آن زن بشوند ولی خودشان نیز مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و نهایتاً چند تن از آنان در حالی که در محاصره ماموران پر تعداد لباس شخصی بودند، کشان کشان به داخل اتومبیل های ون که در سمت دیگر خیابان آماده بودند برده شدند، از جمله در آن لحظه پدر شهیدان ابراهیم و علی موسوی را دیدم که تلاش می کرد وساطت کند اما او را هم بردند.
من در وسط خیابان ایستاده و صرفاً شاهد این صحنه ها بودم. وقتی آنها را بردند یکی از جوانان که در کنار من ایستاده بود گفت: لباس شخصی ها آقای شاملو را بردند. آقای شاملو داماد آقای بسته نگار در کنار ما ایستاده بود او را بدون آنکه هیچ اقدامی کرده باشد بازداشت کردند. ظاهرا نیروهای امنیتی وی را شناخته و برده بودند. جمعیت از این رفتار نیروهای امنیتی و انتظامی متعجب و در عین حال هیجان زده و هراسناک بود.
به اتفاق یکی از دوستان که اتومبیل داشت عازم بهشت زهرا شدیم. در قطعه 9، جائی که آن مرحوم از پیش قبری برای خود خریده بود، ماموران انتظامی در حال پوشیدن لباس های زرهی و استقرار بودند. برخی دگر از دوستان آنجا بودند با هم به طرف غسالخانه که در همان نزدیکی بود رفتیم. جمعیت خیلی زیاد نبود. ظاهراً جو امنیتی عده ای را از آمدن به بهشت زهرا منصرف کرده بود. پس از مدتی خبر دادند که نماز میت آن مرحوم نه در محل های معمول که در حیاط غسالخانه برگزار خواهد شد.
حیاط غسالخانه محوطه ای محصور بود که یک درب میله ای آن را از محوطه بیرون جدا می کرد. مأموران انتظامی در یک سمت و میر محمود در سمت دیگر ایستاده بودند. بنظر می رسید نوعی کنترل ورود انجام می شود.پس از عبور خانم ها، آقایان و از جمله بنده وارد شدیم. هنوز ده قدمی به داخل نرفته بودم که همان مامور اطلاعات که در هنگام تشییع جنازه با من بگو مگو کرده بود به سراغم آمد و با حالتی بی ادبانه و در حالیکه مچ دست من را گرفته و به طرف دری که از آن وارد شده بودم می کشید گفت تو برای چه آمده ای و به زیردستانش عتاب می کرد این چرا آمده است. من که از این رفتار جاخورده بودم پس از چند قدم که مرا بدنبال خود کشید به او اعتراض کردم که این چه رفتاری است و ایستادم. او که دید من خارج نمی شوم با تحکم گفت برو آن گوشه حیاط بایست گفتم: یعنی چه؟ برای چه؟ و تمکین نکردم. لحظه ای نگذشت که ناگهان چند نفر قلچماق لباس شخصی و تعدادی نیز دارای لباس فرم بر سرم ریختند و قبل از آنکه متوجه بشوم چه اتفاقی افتاده است مرا در حالیکه زیر ضربات مشت و لگد آنها قرار داشتم به گوشه حیاط بردند. یکی از لباس شخصی ها که هیکل بزرگی داشت پنجۀ خود را به صورت من انداخته و محکم فشار می داد و پس از آنکه به این طریق کله مرا به دیوار چسباند صورتش را به صورتم نزدیک کرد و یک فحش ناموسی نیز داد. من همچنان زیر ضربات مشت و لگد آنها بودم که یک افسر دارای لباس فرم انتظامی آمد و آنها را به عقب راند. مرا وادار کردند که روی پا بنشینم ولی آن ماموران لباس شخصی که بنظر کادرهای اطلاعاتی بودند اصرار داشتند که من روی زمین و رو به دیوار بنشینم. احساس کردم می خواهند مرا جلوی جمعیت ناظر تحقیر کنند لذا هر چه دستور دادند تمکین نکردم. قصد زدن مجدد مرا کردند که چند افسر و درجه دار نیروی انتظامی حائل شدند. آنها همچنین مانع دید من و نیز دیده شدن من توسط دیگران بودند.
همان افسر جلو آمد و به شیر آبی که در گوشه حیاط بود اشاره کرد و گفت اگر می خواهی صورتت را بشوی که من نفهمیدم برای چه، ولی بعد متوجه شدم صورتم خون افتاده بوده است.
ربع ساعتی من را آنجا نگه داشتند ولی بعد همان افسر امد و مرا به گوشۀ دیگر حیاط که پارکینگ مسقف اتومبیل ها بود برد و خارج از دید جمعیت نمازگزار و در سایه قرار داد و دو نفر کادر نیروی انتظامی را به مراقبت من گماشت.
من تقریباً در تمام آن مدت در حال اعتراض به رفتار آنها بودم و حرف می زدم و آنها اصرار داشتند که من حرف نزنم . اصرار من برای شرکت در نماز میت که در چند قدمی ما در جریان بود نیز بی حاصل ماند.
در هنگام اقامه نماز میت یک مامور اطلاعاتی به همراه چند نفر عکاس و فیلم بردار به سراغ من آمدند. آن مامور از من خواست که بایستم. من امتناع کردم و گفتم: تو کیستی و من تو را نمی شناسم. با تحکم دستور داد. امتناع کردم. یکی از افسران انتظامی گفت آقای رئیس دستور می دهند بلند شو. با نارضایتی برخاستم و عکاس ها شروع کردند به برداشتن عکس و فیلم. با طعنه گفتم شما از من عکس زیاد دارید. آن مامور اطلاعاتی گفت این دفعه آخرست. می خواهیم در قبرت بگذاریم. گفتم من مدت هاست آماده قبرم و نمی ترسم. از آن زمان که جبهه می رفتیم آماده بودم، الآن هم هستم. گفت زر نزن. من هم در جواب گفتم: ادب داشته باش. او نگاهی تعجب آمیز و عصبانی کرد و دیگر چیزی به من نگفت ولی به عکاس ها گفت برویم. من که تازه متوجه شده بودم یکی از آنها همچنان در حال فیلم برداری است اعتراضم را ادامه دادم و او هم فیلم گرفت.
پس از اتمام نماز، انتقال جنازه و رفتن نمازگزاران، یک اتومبیل آوردند و یک مامور میان سال لباس شخصی ( اطلاعاتی) به طرف من آمد و از من خواست سوار ماشین شوم. در حالیکه به سمت ماشین می رفتم گفت: ببخشید آقای شکوری! گفتم: چه چیز را ببخشم؟ و سوار ماشین شدم. یک نفر هم کنار من نشست و ماشین حرکت کرد. در بین راه از او پرسیدم مرا کجا می برید. گفت صحبت نکن. من ساکت ننشستم و به اعتراض خودم ادامه دادم. تاکید کرد صحبت نکن. گفته اند صحبت نشود. باز سوال کردم مرا کجا می برید؟ گفت بیرون و با ماشین از درب شرقی بهشت زهرا وارد جاده قدیم قم شدیم.
مطمئن نبودم می خواهند مرا بازداشت کنند و یا فقط می خواهند از محل دور کنند. گفتم اگر فقط می خواهید بیرون ببرید مرا به ایستگاه مترو برسانید. چیزی نگفت. از کنار یک ایستگاه مترو عبور کردیم ولی متوقف نشد. پس از چند دقیقه سوال کرد: با مترو می توانی بروی؟ گفتم: بله. مرا به ایستگاه مترو حرم حضرت عبدالعظیم رساند. از ماشین پیاده شد و با احترام خداحافظی کرد. گفتم من نفهمیدم چرا با من این رفتار صورت گرفت و چرا نگذاشتید در نماز میت شرکت کنم. کوتاه جواب داد و گفت: مصلحت نبود.
آنها یک مراسم تشییع جنازه ساده را که به آرامی در حال انجام بود با حرکات تحریک آمیز خود تبدیل به یک حادثه سیاسی کردند. در مورد خودم این احتمال را می دهم که خواسته باشند به قول معروف حالم را بگیرند و یا روی من را کم کنند. من کمی کتک خوردم ولی حالم گرفته نشد چرا که فکر می کنم این کارشان در مجموع به ضرر خودشان شد چرا که برد خبری مراسم را بر خلاف خواست آنها بیشتر کرد.
No comments:
Post a Comment