Friday, April 8, 2011

در دوران رهبری آقای خامنه ای

در دوران رهبری آقای خامنه ای


آرمان های یک انقلاب

تبدیل شد به "جفنگیات"!







این شرح یک صحنه از وحشت حکومتی که مدعی مرگ جنبش سبز بود، در روز در گذشت پدر میرحسین موسوی گرفتار آن شده بود. این شرح را دکتر شکوری راد که در محل حاضر بوده و ناظر صحنه نوشته و در وبلاگ خود منتشر کرده است. آن که با چشمان کبود به وقاحت کودتاچی ها می نگرد، داماد میرحسین موسوی، دکتر جواد سلیمی است و برادر سه شید جنگ ایران و عراق.



آنها که حالا نام خود را بسیجی گذاشته اند و چفیه خود را به چفیه آقای خامنه ای گره زده اند، از آن نسلی که به خانواده بسیج دوران جنگ تعلق دارد انتقام می گیرند. آنچنان که امریکا، بدست امثال حسین طائب و سردار شکنجه "نقدی" و هدایت "آقا مجتبی" انتقام محاکمه ژنرال های شاه را از دکتر یزدی گرفت. تعجب نباید کرد. ماجرا به همین سادگی است و نیازی به تفسیر و سند ندارد. آنچه را که با کودتای نوژه می خواستند بکنند، با کودتای خزنده در دل حاکمیت و بدست مهره های جاسازی شده کردند.



«مشت محکمی بر گوشۀ چشم چپش فرود آمد و عینکش را روی صورتش خرد کرد و بلافاصله مشت دیگری به چشم راستش. این پاسخی بود به اعتراض او به مرد درشت هیکلی که پنجۀ قوی خود را به بازوی زن چادری استغاثه کننده ای، که جرمش فریاد "یا حسین" بود، افکنده و وی را در مقابل چشمان حیرت زدۀ جمعیت، کشان کشان می برد و گاهی ضربه ای نیز بر او وارد می کرد. غیرت مسلمانی به او اجازه نداده بود که در برابر این صحنه، تنها نظاره گر باشد.



غیرت و شهامت سه برادر شهیدش در وجودش به غلیان در آمد و اعتراضش را ادامه داد. همین شد که چند نفر از مأموران امنیتی که لباس شخصی بر تن داشتند بر سر او ریختند و او را در حالی که از خود دفاع می کرد زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و سپس کشان کشان از جمعیت مردم جدا کردند و در کنار دیوار، جائی که جز خودشان کسی نبود نگه داشتند. در این حال مأموری لباس شخصی و سپید موی که سن پدر جواد را داشت در پیش چشم مردمی که نظاره گر بودند همچنان به او لگد می زد. جواد که صورتش خونین و لباسهایش پاره شده بود دیگر رمق و تاب ایستادن نداشت و روی همان دیواری که تکیه زده بود، سُر خورد و روی پاهایش نشست.



لحظاتی بعد بر دستانش دستبند زدند و درون یک سواری نشاندند. در آنجا بود که یکی دیگر از خیل مأموران دو مشت دیگر به صورت او کوفت تا به گفتۀ خودش تلافی کرده باشد. بر چشمان مجروحش نیز چشم بند زدند و بردندش.



او تنها نبود. چند نفر دیگر از نوه های غیور آن مرحوم، پدر میر حسین، که همراه جمعیت برای تشییع پیکر بی جان او گرد آمده بودند و نیز داماد آن مرحوم که پدر دو شهید بود و برای وساطت به میان آمده بود را نیز بازداشت کرده و با خود بردند.



از 15 سال پیش که با جواد در بیمارستان همکار شده ام، او را می شناسم. دانش آموختۀ طب و دارای تخصص جراحی عمومی و فوق تخصص جراحی عروق است و اکنون عضو هیأت علمی دانشگاه با رتبۀ استاد تمامی و نیز عضو تیم پر اهمیت پیوند کبد. با آنکه داماد مهندس میر حسین موسوی، نخست وزیر پر افتخار و محبوب دوران امام و جنگ تحمیلی ست اما چندان فعالیت سیاسی نداشته است.



فردی آرام و بی سر و صدا و دارای حسن خلق، که وظایف درمانی، آموزشی و پژوهشی خود را با دقت و به نحو احسن انجام می دهد و علی رغم فرصت بسیار مناسبی که تخصصش به او داده است، دنبال کسب درآمد بیشتر نبوده است و به همین دلیل دارای یک زندگی ساده و معمولی است.

تا پیش از آنکه چندی پیش پدر رنج کشیده اش به رحمت خدا برود و معرفی پدر موجب معرفی او نیز بشود، بسیاری از همکاران نمی دانستند او افتخار برادری سه شهید را دارد. شهدائی که دو تن از آنان از فرماندهان جبهه های جنگ در دفاع از اسلام و میهن بوده اند.



روز یکشنبه 14 فروردین، وقتی به بیمارستان آمد چشمان کبود شدۀ او حکایت مزدی بود که بابت ایثارگری خود و خانواده اش و نیز تلاش بی وقفۀ علمی، که او را در سن 45 سالگی به رتبۀ استاد تمامی رسانده بود، دریافت کرده بود. کشور به دستاورد ایمان، ایثار و از جان گذشتگی و شهادت مردمانش می بالد و افتخار می کند اما اینچنین از آنها قدر شناسی می شود.



او همان راهی را می رود که برادران شهیدش رفتند، یعنی دفاع از اسلام، انقلاب و راه و اندیشۀ امام(ره). اگر از خود او بپرسید از هیچکس هیچ طلب و مطالبه ای ندارد. او همۀ این کارها را برای خدا کرده است و به رضایت او راضی ست.



دکتر جواد سلیمی، استاد دانشگاه و برادر سه شهید را با صورتی خون آلود و با چشم بند در حالی که تمام بدنش درد می کرد به پای میز بازجوئی بردند. فردی که معلوم نیست که بوده، چقدر درس خوانده و چه خدمتی به کشور و ملت کرده و ارزش وجودیش چقدر است او را بازجوئی می کند.

می پرسد: چرا بازداشت شدی؟ او می گوید: دیدم یک زن چادری را، که گفته می شد شعار یا حسین سر داده است، مأموری لباس شخصی و درشت هیکل گرفته است و کشان کشان می برد و در همان حال او را می زند. اعتراض کردم که چرا با یک زن نا محرم و در پیش چشم مردم این گونه رفتار می کنید... بازجو سخنش را قطع می کند و می گوید: جفنگ نگو!



دیگر چه بگوید این دکتر مجروح دل شکسته! همۀ آنچه روزگاری ارزش بوده است و برای آن انقلاب شده است اکنون از نظرآنان جفنگیاتی بیش نیستند.



جواد دیگر حرفی برای گفتن ندارد و در خود فرو می رود... و چه می دانی که جواد کیست و اکنون به چه می اندیشد و در درون خود چه می کشد.وبلاگ شکوری راد

No comments:

Post a Comment