Friday, July 13, 2012

جزئیات حمله به کوی دانشگاه از زبان افسر حفاظت اطلاعات داشتند شعار می‌دادند: “نیروی انتظامی، تشکر تشکر” و بعدش رفتن توی کوی و دیگر خبری نشد. تا ساعت یازده شب که دیدیم داره کار شش ماه آموزش و آمادگی ما برای حمله به کوی به هدر می‌ره، دستور دادند تا یه سیم نامریی دو طرف خیابان امیرآباد بکشیم و همون لحظه یه موتور سوار با سیم برخورد کرد و وسط خیابان ولو شد . فوری رسیدیم و موتورش رو آتش زدیم و گفتیم کار دانشجوهاست و به همین بهانه به کوی حمله کردیم!!! حادثه کوی دانشگاه هیجده تیر۱۳۷۸ رویارویی مستقیم جنبش دانشجویی ایران با دیکتاتوری ولایت فقیه را رقم زد . اگر برخورد درست‌تری با این حادثه شوم می‌داشتیم و زوایای تاریک آن حادثه را درست‌تر می‌دیدیم، شاید امروز شاهد کودتای انتخاباتی و این همه هزینه‌های جانی و مالی نبودیم و دیکتاتور پیروز مست جمهوری اسلامی این گونه بی‌مهابا به روی مردم و دانشجویان و مخالفان آتش نمی‌گشود.بگذریم . در سالگرد آن روز بزرگ که نقطه عطف جنبش دانشجویی ایران در رویارویی با نظام دیکتاتوری شد یاد خاطرات دومین بازداشتم در زندان ایلام افتادم که پس از نوشتن نامه‌ی سرگشاده انجمن نشریات دانشجویی دانشگاه ایلام در تاریخ ۲/۴/۱۳۸۲ که من نیز به عنوان یکی از دست اندرکاران نگاشتن آن نامه بودم در محل خدمت سربازی‌ام در شهر منجیل بازداشت و توسط اداره امنیت و اطلاعات رشت به اطلاعات و امنیت استان ایلام و در نهایت پس از یک هفتە بازجویی طاقت فرسا در ادارە اطلاعات استان به زندان مرکزی ایلام منتقل شدم. در آستانه در ورودی زندان و تحویل لباس زندان هنگامی که مامور زندان یک گونی از کتاب‌ها و نوارها و لوازم شخصی مرا صورت جلسه می‌کرد، متوجه نگاه کنجکاوانه یک زندانی دیگر شدم که او هم، هم زمان با من لباس زندان تحویل می‌گرفت. افسر نگهبان داشت مشخصاتش را ثبت می‌کرد، انتقالی از زندان کرمان بود و از همان لحظه اول با همه سرجنگ داشت. نمی‌خواست لباس زندان را بپوشد. برای کوتاه کردن موهایش حسابی قاطی کرد. سعی کردم آرامش کنم، گفت: تو اینها رو نمی‌شناسی، نبایست کوتاه بیایی. چند روز گذشت. با فضای زندان بیشتر آشنا شدم. بیشتر از همه مورد احترام زندانیان بودم. به من می‌گفتند اگه جمهوری اسلامی بره، حتما همه پرونده‌های ما هم از بین می رود، هم چون زمان شاه! به همین خاطر هم هوای مرا بیشتر داشتند که شاید روزی آنها را به آرزویشان برسانم. در چشمه اول برایم یک جفت دمپایی نو و چند پتو کش رفتند!در بند ما فقط ده تا قاتل از شانزده ساله تا شصت ساله بود، چند تا حبس ابدی و یک پیرمرد که نمی‌خواست از زندان بیرون بره، زن مطلقه‌اش را پس از ازدواج کتک زده بود و حالا هم بیرون نمی‌رفت، می‌گفت دیگر عمری از من نمانده، این جا همه چیز هست، سه وعده غذا و جای خواب … بیرون این‌ها رو هم ندارم. در بند ما ۲۴ ساعته فتیله تریاک کشی روشن بود و سوخت این فتیله هفته‌یی یک بار می‌رسید!! وسط هفته آب گوشت می‌دادند، پر چربی که پیش از هر چیز متخصص چربی گیری کل چربی روی غذا را با ملاقه می‌گرفت و با یخ آن را منجمد می‌کرد و بین همه عادلانه آن را تقسیم می‌کرد. همیشه سوخت فتیله تریاک کشی روشن بود! دارم از اصل داستان دور می‌افتم. می‌خواستم خاطرات خودم که نه … بلکه خاطرات یک افسر حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی تهران بزرگ را بگویم که در حمله به کوی دانشگاه در هیجده تیر شرکت داشت…آن افسر حال که گرفتار زندان شده بود و فهمیده بود که بدجوری بازی‌اش دادەاند، می‌خواست یک جوری تلافی کند. شاید با گفتن این خاطرات، می‌خواست خودش را خالی کند. اما من احساس کردم می خواست با گفتن خاطراتش، خودش را تبرئه کند یا شاید بار سنگینی داشت که می‌خواست، زمین بگذارد و به دنبال گوش شنوایی بود. چند روز پیش از آن که سفره دلش را باز کند در هوای خوری زندان جلوی مرا گرفت و گفت: آهای دانشجو، اون کتاباتو آوردی تو. گفتم: نه چطور مگه؟ گفت: می‌خوام بخونم، اگه آوردی بده من هم بخونم. گفتم: اگه تحویل دادند، چشم! حرف زدنش با تحکم و دستوری بود! یک روز در کتابخانه زندان نشسته بودم و داشتم مجموعه مقالات اقبال را می‌خوندم. تعجب کردم که در زندان هم چنین کتاب‌هایی پیدا می‌شد. بحث من با حاج آقا( مسوول کتابخانه و نماز جماعت زندان) از چند روز پیش بر سر جنبش دانشجویی و حمله به کوی دانشگاه بالا گرفته بود که پشت حمله به کوی دانشگاه خود رهبر بوده است . آن روز هم داشتیم بحث روزهای قبل را دنبال می‌کردیم. ناگهان در باز شد وهمان مرد به داخل آمد و با لحن تند و گُر گرفته‌ای بی مقدمه گفت: می‌خوام ببینم شما دانشجوها چی می‌گین؟ گفتم: منظورت چیه؟! دستپاچه و با عصبانیت گفت: می‌خواهم سر به تن هیچ آخوندی نباشه! به حاج آقا اشاره کردم و گفتم حاج آقا مواظب خودت باش. با لحن عصبی‌تری گفت: این بدبخت که کاره‌یی نیست. اشاره‌اش به حاج آقا بود، منظور من رهبر و گنده‌هاشونه. گفتم: داری تند می‌ری و کار دست خودت می‌دی. این جا زندونه، آروم باش. برگشت و به من نگاه کرد و گفت: می‌دونی من کی بودم؟! من افسر حفاظت نیروی اطلاعات تهران بزرگ بودم و انتخاب شده برای حمله به کوی دانشگاه در ۱۸ تیر… همه کپ کردیم و یک لحظه سکوت حاکم شد . خودش سکوت را شکست و گفت: می‌خوای همه چیز رو بهتون بگم. گفتم: آره، خوشحال می‌شم. و راز دل که نه، درد دلش را باز کرد و ادامه داد: ما چند گروهان هفتصد نفری بودیم از برگزیده‌های نیروی انتظامی از سراسر کشور که شش ماه قبل از حمله به کوی دانشگاه انتخاب شده بودیم تا برای درگیری‌های خیابانی و حمله به کوی دانشگاه آموزش ببینیم. می‌گفت: محل آموزش‌شان کوههای شمیران بوده. از ساعت چهار صبح تا هشت غروب انواع رزم‌های چریکی و خیابانی و کلی کلاس‌های عقیدتی داشتیم. می‌گفت که فرستاده‌های ویژه رهبری می‌آمدند و مغز ما را علیه دانشجویان شستشو می‌دادند، تا جایی که از هر چه دانشجو بود چندشم می‌شد و حتی اگر خواهر خودم هم دانشجو می‌بود، سرش را می‌بریدم!! خیلی‌ها از فساد دانشجویان دختر و پسر و این که خاتمی می‌خواهد بی‌بند و باری در این کشور راه بیاندازد برایشان گفته بودند. حتی یادش هم می‌آمد که سعید امامی نیز برایشان حرف زده بود و گفته که شما نور چشمی‌های رهبر هستید و شما برگزیدگان امام زمان هستید و… همه سر تا پا گوش بودیم و کسی حرفی نمی‌زد. خوب حرف می‌زد و جزییات هم یادش مانده بود. می‌گفت: روز عملیات که رسید به ما گفتند امروز “روزنامه سلام ” را می‌بندند و دانشجویان هم اعتراض خواهند کرد و ما هم به همین بهانه به آنها حمله کرده و ادبشان می‌کنیم، حتی هماهنگ شده بود که اگر دانشجوها اعتراض نکردند یه عده نفوذی داخل دانشگاه داشتیم که آن‌ها را تحریک می‌کردند و اعتراض‌ها را به بیرون کوی و به خیابان می‌کشاندند! و بهانه را برای حمله به دست ما می‌دادند. این جای حرفش بود که یادم آمد اینها همه لباس شخصی بودند، پس چطور با هم هماهنگ می‌شدند و یکدیگر را در آن شب حمله به کوی پیدا می‌کردند . وقتی از نحوە هماهنگی شآن با هم پرسیدم جواب داد: ما برای شناسایی همدیگر همه به شصت دست راستمان یک نخ سفید رنگ بسته بودیم و پیراهن رو روی شلوار انداخته و زیر لباس تجهیزاتمان بود از شوک الکتریکی تا گاز اشک‌آور. جوابم سوالم را که داد ادامه داد: وقتی روزنامه سلام بسته شد، نفوذی‌های خودمون دانشجوها را از داخل تحریک کردند و از کوی بیرون کشوندن و آمدن توی خیابون امیرآباد و شعار می‌دادند. نیروهای کلانتری هم آمده بودند تا این که دانشجوها زودتر از زمان مورد نیاز ما واسه حمله، برگشتند و هوا هنوز روشن بود. داشتند شعار می‌دادند: “نیروی انتظامی، تشکر تشکر” و بعدش رفتن توی کوی و دیگر خبری نشد. تا ساعت یازده شب که دیدیم داره کار شش ماه آموزش و آمادگی ما برای حمله به کوی به هدر می‌ره، دستور دادند تا یه سیم نامریی دو طرف خیابان امیرآباد بکشیم و همون لحظه یه موتور سوار با سیم برخورد کرد و وسط خیابان ولو شد . فوری رسیدیم و موتورش رو آتش زدیم و گفتیم کار دانشجوهاست و به همین بهانه به کوی حمله کردیم!!! این جا که رسید، سوال عجیبی پرسید که تا آن زمان برایش معما شده بود. از من پرسید: ما فکر می‌کردیم که شما دانشجوها به هیچ چیز اعتقاد ندارین به همین خاطر نمی‌تونین استقامت کنین، اما می‌دیدیم که هر چه دانشجوها رو می‌زدیم و از هوش می‌رفتند ، دسته دسته حمله می‌کردند و زخمی‌ها رو می‌بردند و خیلی استقامت می‌کردند. برایم جالب بود که اگر اینها به چیزی اعتقاد ندارن چرا این قدر محکم ایستادگی می‌کنن و هوای همدیگر رو دارند!؟ در این لحظه صورتش برافروخته تر از قبل شده بود، رو کرد به حاج آقا و گفت: حاج آقا آن قدر از دخترهای دانشجو نفرت داشتم که با باتوم برقی می‌زدم روی رونهاشون، لنگ‌هاشون هوا می‌رفت، کیف می‌کردم! اما باز می‌دیدم که دانشجوها به ما حمله می‌کردند و زخمی‌ها رو می‌برن. می‌گفت با یکی از دوستاش داشته در یکی از خوابگاه‌ها چرخ می زده و دنبال دانشجو بوده که از پنجره به بیرون پرت کند . میگفت اونها رو لای پتو می‌پیچیدیم و از پنجره به بیرون پرت می‌کردیم. یه خوابگاه رو خالی کرده و همه چی رو می‌شکوندیم که متوجه شدم که یه دانشجو توی کمد خودش قایم شده، رفتم جلو و گردنش رو گرفتم و خواستم با باتوم برقی بزنم توی سرش که داد زد و گفت:” تو را به جد خمینی من پسر شهیدم نزن” که دلم به رحم آمد و ولش کردم و اومدم پایین. از خوابگاه که آمدیم بیرون، دیدیم یه نفر با دوربین هندی کم داره فیلم می‌گیره، به طرفش رفتم و ازش کارت شناسایی خواستم، آخه هیچ کس جزء نیروهای خودمون، حق فیلمبردای نداشت، واسه این که عملکرد نیروها رو زیر نظر بگیرن و کسایی که خوب عمل نکرده بودند، پس از عملیات توبیخ شن. به محض این که ازش کارت خواستیم، فرار کرد. دنبالش کردیم و گیرش انداختیم. طرف خبرنگار بود، کارتش رو گرفتم و کتک مفصل و حسابی بهش زدم و دوربین‌اش رو گرفتم. باز رو کرد به حاج آقا و گفت: حاج آقا هنوز اون دوربین رو دارم یه پاناسونیک اصله. آخه به ما گفته بودند هر چی آوردین مال خودتونه!(این لحظه به یاد دادگاه متهمان کوی دانشگاه و ریش تراش دزدیده شده افتادم). ادامه داد: حمله که تمام شد از فردای آن روز فکر نمی‌کردن که مردم بریزن توی خیابون‌ها. پس از سرکوب مردم و آرام شدن درگیریها، همون چند روز اول مورد تقدیر و تشکر قرار گرفتیم .اما دیدیم که رهبر از کار ما ناراحت هستند و کار ما را محکوم کردند. وقتی از فرماندهان پرسیدیم مگه رهبر موافق حمله نبودند، گفتند که رهبر برای رسانه‌های خارجی و آروم کردن مردم اینها رو می‌گه، ولی دلش با شماهاست و بعدش برامون سکه و تقدیر نامه از سوی رهبر فرستاده شد. تا این که دولت خاتمی و نماینده‌ها ول کن نبودند. سردار نقدی عوض شد و دادگاه سردار نظری تشکیل شد و خیلی از ماها رو دادگاهی و توبیخ و زندانی کردند و خیلی‌ها رو هم تبعید کردند تا توی تهران شناسایی نشن. گفت: من و یکی از دوستانم به کرمان تبعید شدیم . این ماجرا خیلی بهمون بر خورد و فهمیدیم که بازیچه قرار گرفتیم به همین خاطر عهد کردیم که سهم خودمون رو از جمهوری اسلامی بگیریم و شروع کردیم به خلاف و رشوه‌گیری! ماشین‌های سرقتی رو که پیدا می‌کردیم به صاحبانشان خبر نمی‌دادیم و مخفیانه می‌فروختیم. پس از فروختن چند دستگاه ماشین گیر افتادیم و من در دادگاه ٩ سال حبس و انفصال از خدمت گرفتم. اما به خاطر خدمات قبلی چهار سال عفو گرفتم و چند سال توی زندان کرمان حبس کشیدم و حالا هم آمده‌ام که بقیه‌شو توی استان خودم تحمل کنم. همه بهت زده شده بودیم. دلم برایش می‌سوخت، صدایش کردم و گفتم: دوست همشهری من، دانشجو کسی جدای از هم میهنان و هم شهری های خودت نیست. من هم همشهری و هم زبان خودت هستم و مثل شما با سختی بزرگ شده و وارد دانشگاه شدم. شهید کوی دانشگاه(عزت ابراهیم نژاد) هم همشهری و همزبان خودت بود که یک عمر با فقر زندگی کرده و به زحمت به دانشگاه رفته و لحظه آخر هم قربانی توطئه دیکتاتور شد. نگاهی به حاج آقا کردم و گفتم: حالا چی می‌گی حاج آقا. بهتر از این دلیل می‌خواستی. فکر می‌کنی که هنوز رهبر دخالتی در این همه جنایت نداشته و بیرون آمدم. در پایان بایست اشارە کنم کە من این خاطرات را بنا بە درخواست همان افسر اخراجی حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی کە می خواست حقیقت را بە گوش همە برسانم، انتشار می دهم.

جزئیات حمله به کوی دانشگاه از زبان افسر حفاظت اطلاعات

داشتند شعار می‌دادند: “نیروی انتظامی، تشکر تشکر” و بعدش
رفتن توی کوی و دیگر خبری نشد. تا ساعت یازده شب که دیدیم داره کار شش ماه آموزش و آمادگی ما برای حمله به کوی به هدر می‌ره، دستور دادند تا یه سیم نامریی دو طرف خیابان امیرآباد بکشیم و همون لحظه یه موتور سوار با سیم برخورد کرد و وسط خیابان ولو شد . فوری رسیدیم و موتورش رو آتش زدیم و گفتیم کار دانشجوهاست و به همین بهانه به کوی حمله کردیم!!!
حادثه کوی دانشگاه هیجده تیر۱۳۷۸ رویارویی مستقیم جنبش دانشجویی ایران با دیکتاتوری ولایت فقیه را رقم زد . اگر برخورد درست‌تری با این حادثه شوم می‌داشتیم و زوایای تاریک آن حادثه را درست‌تر می‌دیدیم، شاید امروز شاهد کودتای انتخاباتی و این همه هزینه‌های جانی و مالی نبودیم و دیکتاتور پیروز مست جمهوری اسلامی این گونه بی‌مهابا به روی مردم و دانشجویان و مخالفان آتش نمی‌گشود.بگذریم . در سالگرد آن روز بزرگ که نقطه عطف جنبش دانشجویی ایران در رویارویی با نظام دیکتاتوری شد یاد خاطرات دومین بازداشتم در زندان ایلام افتادم که پس از نوشتن نامه‌ی سرگشاده انجمن نشریات دانشجویی دانشگاه ایلام در تاریخ ۲/۴/۱۳۸۲ که من نیز به عنوان یکی از دست اندرکاران نگاشتن آن نامه بودم در محل خدمت سربازی‌ام در شهر منجیل بازداشت و توسط اداره امنیت و اطلاعات رشت به اطلاعات و امنیت استان ایلام و در نهایت پس از یک هفتە بازجویی طاقت فرسا در ادارە اطلاعات استان به زندان مرکزی ایلام منتقل شدم.
در آستانه در ورودی زندان و تحویل لباس زندان هنگامی که مامور زندان یک گونی از کتاب‌ها و نوارها و لوازم شخصی مرا صورت جلسه می‌کرد، متوجه نگاه کنجکاوانه یک زندانی دیگر شدم که او هم، هم زمان با من لباس زندان تحویل می‌گرفت. افسر نگهبان داشت مشخصاتش را ثبت می‌کرد، انتقالی از زندان کرمان بود و از همان لحظه اول با همه سرجنگ داشت. نمی‌خواست لباس زندان را بپوشد. برای کوتاه کردن موهایش حسابی قاطی کرد. سعی کردم آرامش کنم، گفت: تو اینها رو نمی‌شناسی، نبایست کوتاه بیایی.
چند روز گذشت. با فضای زندان بیشتر آشنا شدم. بیشتر از همه مورد احترام زندانیان بودم. به من می‌گفتند اگه جمهوری اسلامی بره، حتما همه پرونده‌های ما هم از بین می رود، هم چون زمان شاه! به همین خاطر هم هوای مرا بیشتر داشتند که شاید روزی آنها را به آرزویشان برسانم. در چشمه اول برایم یک جفت دمپایی نو و چند پتو کش رفتند!در بند ما فقط ده تا قاتل از شانزده ساله تا شصت ساله بود، چند تا حبس ابدی و یک پیرمرد که نمی‌خواست از زندان بیرون بره، زن مطلقه‌اش را پس از ازدواج کتک زده بود و حالا هم بیرون نمی‌رفت، می‌گفت دیگر عمری از من نمانده، این جا همه چیز هست، سه وعده غذا و جای خواب … بیرون این‌ها رو هم ندارم.
در بند ما ۲۴ ساعته فتیله تریاک کشی روشن بود و سوخت این فتیله هفته‌یی یک بار می‌رسید!! وسط هفته آب گوشت می‌دادند، پر چربی که پیش از هر چیز متخصص چربی گیری کل چربی روی غذا را با ملاقه می‌گرفت و با یخ آن را منجمد می‌کرد و بین همه عادلانه آن را تقسیم می‌کرد. همیشه سوخت فتیله تریاک کشی روشن بود! دارم از اصل داستان دور می‌افتم. می‌خواستم خاطرات خودم که نه … بلکه خاطرات یک افسر حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی تهران بزرگ را بگویم که در حمله به کوی دانشگاه در هیجده تیر شرکت داشت…آن افسر حال که گرفتار زندان شده بود و فهمیده بود که بدجوری بازی‌اش دادەاند، می‌خواست یک جوری تلافی کند. شاید با گفتن این خاطرات، می‌خواست خودش را خالی کند. اما من احساس کردم می خواست با گفتن خاطراتش، خودش را تبرئه کند یا شاید بار سنگینی داشت که می‌خواست، زمین بگذارد و به دنبال گوش شنوایی بود.
چند روز پیش از آن که سفره دلش را باز کند در هوای خوری زندان جلوی مرا گرفت و گفت: آهای دانشجو، اون کتاباتو آوردی تو.

گفتم: نه چطور مگه؟

گفت: می‌خوام بخونم، اگه آوردی بده من هم بخونم.

گفتم: اگه تحویل دادند، چشم!
حرف زدنش با تحکم و دستوری بود! یک روز در کتابخانه زندان نشسته بودم و داشتم مجموعه مقالات اقبال را می‌خوندم. تعجب کردم که در زندان هم چنین کتاب‌هایی پیدا می‌شد. بحث من با حاج آقا( مسوول کتابخانه و نماز جماعت زندان) از چند روز پیش بر سر جنبش دانشجویی و حمله به کوی دانشگاه بالا گرفته بود که پشت حمله به کوی دانشگاه خود رهبر بوده است . آن روز هم داشتیم بحث روزهای قبل را دنبال می‌کردیم.
ناگهان در باز شد وهمان مرد به داخل آمد و با لحن تند و گُر گرفته‌ای بی مقدمه گفت: می‌خوام ببینم شما دانشجوها چی می‌گین؟

گفتم: منظورت چیه؟!

دستپاچه و با عصبانیت گفت: می‌خواهم سر به تن هیچ آخوندی نباشه!

به حاج آقا اشاره کردم و گفتم حاج آقا مواظب خودت باش.

با لحن عصبی‌تری گفت: این بدبخت که کاره‌یی نیست. اشاره‌اش به حاج آقا بود، منظور من رهبر و گنده‌هاشونه.

گفتم: داری تند می‌ری و کار دست خودت می‌دی. این جا زندونه، آروم باش.

برگشت و به من نگاه کرد و گفت: می‌دونی من کی بودم؟! من افسر حفاظت نیروی اطلاعات تهران بزرگ بودم و انتخاب شده برای حمله به کوی دانشگاه در ۱۸ تیر…

همه کپ کردیم و یک لحظه سکوت حاکم شد . خودش سکوت را شکست و گفت: می‌خوای همه چیز رو بهتون بگم.

گفتم: آره، خوشحال می‌شم.

و راز دل که نه، درد دلش را باز کرد و ادامه داد: ما چند گروهان هفتصد نفری بودیم از برگزیده‌های نیروی انتظامی از سراسر کشور که شش ماه قبل از حمله به کوی دانشگاه انتخاب شده بودیم تا برای درگیری‌های خیابانی و حمله به کوی دانشگاه آموزش ببینیم.

می‌گفت: محل آموزش‌شان کوههای شمیران بوده. از ساعت چهار صبح تا هشت غروب انواع رزم‌های چریکی و خیابانی و کلی کلاس‌های عقیدتی داشتیم. می‌گفت که فرستاده‌های ویژه رهبری می‌آمدند و مغز ما را علیه دانشجویان شستشو می‌دادند، تا جایی که از هر چه دانشجو بود چندشم می‌شد و حتی اگر خواهر خودم هم دانشجو می‌بود، سرش را می‌بریدم!!

خیلی‌ها از فساد دانشجویان دختر و پسر و این که خاتمی می‌خواهد بی‌بند و باری در این کشور راه بیاندازد برایشان گفته بودند. حتی یادش هم می‌آمد که سعید امامی نیز برایشان حرف زده بود و گفته که شما نور چشمی‌های رهبر هستید و شما برگزیدگان امام زمان هستید و…

همه سر تا پا گوش بودیم و کسی حرفی نمی‌زد. خوب حرف می‌زد و جزییات هم یادش مانده بود.

می‌گفت: روز عملیات که رسید به ما گفتند امروز “روزنامه سلام ” را می‌بندند و دانشجویان هم اعتراض خواهند کرد و ما هم به همین بهانه به آنها حمله کرده و ادبشان می‌کنیم، حتی هماهنگ شده بود که اگر دانشجوها اعتراض نکردند یه عده نفوذی داخل دانشگاه داشتیم که آن‌ها را تحریک می‌کردند و اعتراض‌ها را به بیرون کوی و به خیابان می‌کشاندند! و بهانه را برای حمله به دست ما می‌دادند.
این جای حرفش بود که یادم آمد اینها همه لباس شخصی بودند، پس چطور با هم هماهنگ می‌شدند و یکدیگر را در آن شب حمله به کوی پیدا می‌کردند . وقتی از نحوە هماهنگی شآن با هم پرسیدم جواب داد: ما برای شناسایی همدیگر همه به شصت دست راستمان یک نخ سفید رنگ بسته بودیم و پیراهن رو روی شلوار انداخته و زیر لباس تجهیزاتمان بود از شوک الکتریکی تا گاز اشک‌آور.
جوابم سوالم را که داد ادامه داد: وقتی روزنامه سلام بسته شد، نفوذی‌های خودمون دانشجوها را از داخل تحریک کردند و از کوی بیرون کشوندن و آمدن توی خیابون امیرآباد و شعار می‌دادند. نیروهای کلانتری هم آمده بودند تا این که دانشجوها زودتر از زمان مورد نیاز ما واسه حمله، برگشتند و هوا هنوز روشن بود. داشتند شعار می‌دادند: “نیروی انتظامی، تشکر تشکر” و بعدش رفتن توی کوی و دیگر خبری نشد. تا ساعت یازده شب که دیدیم داره کار شش ماه آموزش و آمادگی ما برای حمله به کوی به هدر می‌ره، دستور دادند تا یه سیم نامریی دو طرف خیابان امیرآباد بکشیم و همون لحظه یه موتور سوار با سیم برخورد کرد و وسط خیابان ولو شد . فوری رسیدیم و موتورش رو آتش زدیم و گفتیم کار دانشجوهاست و به همین بهانه به کوی حمله کردیم!!!
این جا که رسید، سوال عجیبی پرسید که تا آن زمان برایش معما شده بود. از من پرسید: ما فکر می‌کردیم که شما دانشجوها به هیچ چیز اعتقاد ندارین به همین خاطر نمی‌تونین استقامت کنین، اما می‌دیدیم که هر چه دانشجوها رو می‌زدیم و از هوش می‌رفتند ، دسته دسته حمله می‌کردند و زخمی‌ها رو می‌بردند و خیلی استقامت می‌کردند. برایم جالب بود که اگر اینها به چیزی اعتقاد ندارن چرا این قدر محکم ایستادگی می‌کنن و هوای همدیگر رو دارند!؟
در این لحظه صورتش برافروخته تر از قبل شده بود، رو کرد به حاج آقا و گفت: حاج آقا آن قدر از دخترهای دانشجو نفرت داشتم که با باتوم برقی می‌زدم روی رونهاشون، لنگ‌هاشون هوا می‌رفت، کیف می‌کردم! اما باز می‌دیدم که دانشجوها به ما حمله می‌کردند و زخمی‌ها رو می‌برن.
می‌گفت با یکی از دوستاش داشته در یکی از خوابگاه‌ها چرخ می زده و دنبال دانشجو بوده که از پنجره به بیرون پرت کند . میگفت اونها رو لای پتو می‌پیچیدیم و از پنجره به بیرون پرت می‌کردیم. یه خوابگاه رو خالی کرده و همه چی رو می‌شکوندیم که متوجه شدم که یه دانشجو توی کمد خودش قایم شده، رفتم جلو و گردنش رو گرفتم و خواستم با باتوم برقی بزنم توی سرش که داد زد و گفت:” تو را به جد خمینی من پسر شهیدم نزن” که دلم به رحم آمد و ولش کردم و اومدم پایین. از خوابگاه که آمدیم بیرون، دیدیم یه نفر با دوربین هندی کم داره فیلم می‌گیره، به طرفش رفتم و ازش کارت شناسایی خواستم، آخه هیچ کس جزء نیروهای خودمون، حق فیلمبردای نداشت، واسه این که عملکرد نیروها رو زیر نظر بگیرن و کسایی که خوب عمل نکرده بودند، پس از عملیات توبیخ شن. به محض این که ازش کارت خواستیم، فرار کرد. دنبالش کردیم و گیرش انداختیم. طرف خبرنگار بود، کارتش رو گرفتم و کتک مفصل و حسابی بهش زدم و دوربین‌اش رو گرفتم.
باز رو کرد به حاج آقا و گفت: حاج آقا هنوز اون دوربین رو دارم یه پاناسونیک اصله. آخه به ما گفته بودند هر چی آوردین مال خودتونه!(این لحظه به یاد دادگاه متهمان کوی دانشگاه و ریش تراش دزدیده شده افتادم).
ادامه داد: حمله که تمام شد از فردای آن روز فکر نمی‌کردن که مردم بریزن توی خیابون‌ها. پس از سرکوب مردم و آرام شدن درگیریها، همون چند روز اول مورد تقدیر و تشکر قرار گرفتیم .اما دیدیم که رهبر از کار ما ناراحت هستند و کار ما را محکوم کردند. وقتی از فرماندهان پرسیدیم مگه رهبر موافق حمله نبودند، گفتند که رهبر برای رسانه‌های خارجی و آروم کردن مردم اینها رو می‌گه، ولی دلش با شماهاست و بعدش برامون سکه و تقدیر نامه از سوی رهبر فرستاده شد. تا این که دولت خاتمی و نماینده‌ها ول کن نبودند. سردار نقدی عوض شد و دادگاه سردار نظری تشکیل شد و خیلی از ماها رو دادگاهی و توبیخ و زندانی کردند و خیلی‌ها رو هم تبعید کردند تا توی تهران شناسایی نشن.
گفت: من و یکی از دوستانم به کرمان تبعید شدیم . این ماجرا خیلی بهمون بر خورد و فهمیدیم که بازیچه قرار گرفتیم به همین خاطر عهد کردیم که سهم خودمون رو از جمهوری اسلامی بگیریم و شروع کردیم به خلاف و رشوه‌گیری! ماشین‌های سرقتی رو که پیدا می‌کردیم به صاحبانشان خبر نمی‌دادیم و مخفیانه می‌فروختیم. پس از فروختن چند دستگاه ماشین گیر افتادیم و من در دادگاه ٩ سال حبس و انفصال از خدمت گرفتم. اما به خاطر خدمات قبلی چهار سال عفو گرفتم و چند سال توی زندان کرمان حبس کشیدم و حالا هم آمده‌ام که بقیه‌شو توی استان خودم تحمل کنم.
همه بهت زده شده بودیم. دلم برایش می‌سوخت، صدایش کردم و گفتم: دوست همشهری من، دانشجو کسی جدای از هم میهنان و هم شهری های خودت نیست. من هم همشهری و هم زبان خودت هستم و مثل شما با سختی بزرگ شده و وارد دانشگاه شدم. شهید کوی دانشگاه(عزت ابراهیم نژاد) هم همشهری و همزبان خودت بود که یک عمر با فقر زندگی کرده و به زحمت به دانشگاه رفته و لحظه آخر هم قربانی توطئه دیکتاتور شد.
نگاهی به حاج آقا کردم و گفتم: حالا چی می‌گی حاج آقا. بهتر از این دلیل می‌خواستی. فکر می‌کنی که هنوز رهبر دخالتی در این همه جنایت نداشته و بیرون آمدم.
در پایان بایست اشارە کنم کە من این خاطرات را بنا بە درخواست همان افسر اخراجی حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی کە می خواست حقیقت را بە گوش همە برسانم، انتشار می دهم.

No comments:

Post a Comment