Sunday, June 23, 2013

دلار ارزان شد، مردم باور ندارند زندگی مردم به دلار گره خوده، دلار به سیاست و سیاست هم با رفتارهای دولتمردان. نتیجه اش می‌شود گرانی و ناامیدی مردم صحبت از ارزانی طلا و ارز که می‌شود، همه می شوند صاحبنظر و کارشناس و تحلیل‌گر مسایل اقتصادی. همه می‌شوند مفسرانی که با بررسی تحولات سیاسی تحلیل‌های اقتصادی ارایه می‌دهند. فرقی هم ندارد تاکسی باشد یا اتوبوس، مترو باشد یا صف نانوایی یا ازدحام میدان میوه و تره بار محل. هر کس هر چه در چنته دارد بیرون می‌ریزد. گاهی از سر دلداری دادن است و گاهی به دلیل انتقاد و گلایه از گرانی‌های افسار گسیخته‌ای که به همه جا سرک کشیده و هیچ چیزی از گزند آن در امان نبوده است. این بار در تاکسی است. خیابان‌ها شلوغ هستند و گرمای روزهای اول تابستان بیداد می‌کند. راننده با دست آمپر ماشین را نشان می‌دهد و می‌گوید: خرما پزون شروع شده و این زبون بسته باید جور کش ما باشه. از صب تا شب این دوتا عقربه هی بالا و پایین میشن، هی باید بنزین بریزی تو حلقش و آب بزنی به صورتش که جوش نیاره، که اگر بیاره دخل و خرج جفت و جور در نمیاد. مرد میانسالی که صندلی جلو را اشغال کرده پوز خندی میزند و می‌گوید: برو خدا رو شکر کن که مجبور نیستی مهریه بدی. برادر من داره هر ماه نیم سکه مهریه زنش رو میده. اونوقت که می‌خواست عروسی کنه گرم بود و به اندازه سن زنش مهرش کرد. الان دور از جون مثل خر مونده تو گل. هر چی داشته و نداشته فروخته. راننده فرصت نمیدهد مرد حرفش را ادامه دهد و می‌گوید: با این حساب باید خدارو شکر کنه که روحانی اومد و دلار ارزون شد! بغل دستی‌ام دختر محجبه‌ای است که قبل از اینکه خودش داخل ماشین بشود بوی تند عرقش وارد شد با لحنی اعتراضی می‌گوید: چه ربطی داره؟ تازه ما معتقدیم اگر دکتر جلیلی برنده می‌شد اوضاع خیلی هم خوب می‌شد. راننده با قیافه‌ای حق به جانب در حالی که سعی می‌کند دختر را از آیینه برانداز کند می‌گوید: حتما همینطوره که شما می‌فرمایید، با سیاست مقاومتی آی دُکدرٍ شما لابد قرار بود دلار بشه شندرغاز و یورو هم بشه یک پاپاسی. و بعد از تکان دادن سر به تاسف ادامه می‌دهد: هشت ساله داره یارو زحمت می‌کشه که ریال تبدیل به بی ارزش‌ترین پول دنیا بشه، اونوقت جلیلی قرار بوده یک شبه بیاد هر چی احمدی نژاد رشته بود رو پنبه کنه؟ این انصاف نیست بخدا…. همه‌ی مسافران به جز دختر محجبه می‌خندند. دختر که پیشانی‌اش غرق در عرق است ترجیح می‌دهد سکوت کند. مسافر صندلی جلویی بعد از خنده‌ای نسبتا طولانی می‌گوید: من در آژانس املاک کار می‌کنم. باور کنید تا به امروز ندیده بودم این همه مالک هجوم بیارن برای فروش زیر قیمت ملک و آپارتمان! طرف تا دیروز می‌گفت اگر متری هزار تومن کمتر بدم ضرر می‌کنم، الان اومده التماس می‌کنه که زودتر براش مشتری پیدا کنیم و حاضره متری پونصد هم زیر قیمت قبلش بفروشه. یکی دیگه شون هم اومده میگه حاضرم قسطی واگذار کنم. همه ترس برشون داشته ملک ارزون بشه و ضرر کنن. اما کو خریدار؟ مگه مردم دیگه قدرت خرید دارن؟ نرسیده به رسالت تاکسی می‌ایستد و مسافران پیاده می‌شوند. پیاده رو‌ها آنقدر شلوغ است که باید به زحمت راهی برای عبور پیدا کنی. در گوشه‌ی دیگری از پیاده رو مرد مسنی چندین رقم روزنامه را مرتب روی زمین چیده و در انتظار مشتری واقعی است. چند نفری ایستاده‌اند و صفحه اول روزنامه‌ها را می‌خوانند. یک روزنامه اقتصادی با تیتر درشت خبر از ارزان شدن طلا و ارز داده است. حرف‌های درون تاکسی وسوه‌ام می‌کند تا اسکناس پانصد تومانی چروکیده را خرج اطفای وسوسه‌ام کنم. گفت‌و‌گو با چند صنعت‌گر، تاجر و مدیر عامل شرکت‌های تولیدی هم در روزنامه هست که خلاصه‌اش می‌شود بلاتکلیفی و دست نگه داشتن وارد کنندگان و تاجرانی که با دلار قبلی جنس وارد کرده‌اند، خوشحالی کسانی که می‌خواهند در روزهای آینده کالا وارد کشور کنند و امید به آینده برای تولید کنندگان و صاحبان صنایع. در گوشه دیگر پیاده رو مرد جوانی ایستاده و با صدای بلند فریاد می‌زند: فصل کاپشن احمدی نژادی تمام شد، بیا تی شرت بنفش بخر روزگار به کامت بشه

دلار ارزان شد، مردم باور ندارند


زندگی مردم به دلار گره خوده، دلار به سیاست و سیاست هم با رفتارهای دولتمردان. نتیجه اش می‌شود گرانی و ناامیدی مردم

صحبت از ارزانی طلا و ارز که می‌شود، همه می شوند صاحبنظر و کارشناس و تحلیل‌گر مسایل اقتصادی. همه می‌شوند مفسرانی که با بررسی تحولات سیاسی تحلیل‌های اقتصادی ارایه می‌دهند. فرقی هم ندارد تاکسی باشد یا اتوبوس، مترو باشد یا صف نانوایی یا ازدحام میدان میوه و تره بار محل. هر کس هر چه در چنته دارد بیرون می‌ریزد. گاهی از سر دلداری دادن است و گاهی به دلیل انتقاد و گلایه از گرانی‌های افسار گسیخته‌ای که به همه جا سرک کشیده و هیچ چیزی از گزند آن در امان نبوده است. 
این بار در تاکسی است. خیابان‌ها شلوغ هستند و گرمای روزهای اول تابستان بیداد می‌کند. راننده با دست آمپر ماشین را نشان می‌دهد و می‌گوید: خرما پزون شروع شده و این زبون بسته باید جور کش ما باشه. از صب تا شب این دوتا عقربه هی بالا و پایین میشن، هی باید بنزین بریزی تو حلقش و آب بزنی به صورتش که جوش نیاره، که اگر بیاره دخل و خرج جفت و جور در نمیاد.
مرد میانسالی که صندلی جلو را اشغال کرده پوز خندی میزند و می‌گوید: برو خدا رو شکر کن که مجبور نیستی مهریه بدی. برادر من داره هر ماه نیم سکه مهریه زنش رو میده. اونوقت که می‌خواست عروسی کنه گرم بود و به اندازه سن زنش مهرش کرد. الان دور از جون مثل خر مونده تو گل. هر چی داشته و نداشته فروخته.
راننده فرصت نمیدهد مرد حرفش را ادامه دهد و می‌گوید: با این حساب باید خدارو شکر کنه که روحانی اومد و دلار ارزون شد! 
بغل دستی‌ام دختر محجبه‌ای است که قبل از اینکه خودش داخل ماشین بشود بوی تند عرقش وارد شد با لحنی اعتراضی می‌گوید: چه ربطی داره؟ تازه ما معتقدیم اگر دکتر جلیلی برنده می‌شد اوضاع خیلی هم خوب می‌شد.
راننده با قیافه‌ای حق به جانب در حالی که سعی می‌کند دختر را از آیینه برانداز کند می‌گوید: حتما همینطوره که شما می‌فرمایید، با سیاست مقاومتی آی دُکدرٍ شما لابد قرار بود دلار بشه شندرغاز و یورو هم بشه یک پاپاسی. و بعد از تکان دادن سر به تاسف ادامه می‌دهد: هشت ساله داره یارو زحمت می‌کشه که ریال تبدیل به بی ارزش‌ترین پول دنیا بشه، اونوقت جلیلی قرار بوده یک شبه بیاد هر چی احمدی نژاد رشته بود رو پنبه کنه؟ این انصاف نیست بخدا….
همه‌ی مسافران به جز دختر محجبه می‌خندند. دختر که پیشانی‌اش غرق در عرق است ترجیح می‌دهد سکوت کند. مسافر صندلی جلویی بعد از خنده‌ای نسبتا طولانی می‌گوید: من در آژانس املاک کار می‌کنم. باور کنید تا به امروز ندیده بودم این همه مالک هجوم بیارن برای فروش زیر قیمت ملک و آپارتمان! طرف تا دیروز می‌گفت اگر متری هزار تومن کمتر بدم ضرر می‌کنم، الان اومده التماس می‌کنه که زودتر براش مشتری پیدا کنیم و حاضره متری پونصد هم زیر قیمت قبلش بفروشه. یکی دیگه شون هم اومده میگه حاضرم قسطی واگذار کنم. همه ترس برشون داشته ملک ارزون بشه و ضرر کنن. اما کو خریدار؟ مگه مردم دیگه قدرت خرید دارن؟
نرسیده به رسالت تاکسی می‌ایستد و مسافران پیاده می‌شوند. پیاده رو‌ها آنقدر شلوغ است که باید به زحمت راهی برای عبور پیدا کنی. در گوشه‌ی دیگری از پیاده رو مرد مسنی چندین رقم روزنامه را مرتب روی زمین چیده و در انتظار مشتری واقعی است. چند نفری ایستاده‌اند و صفحه اول روزنامه‌ها را می‌خوانند. یک روزنامه اقتصادی با تیتر درشت خبر از ارزان شدن طلا و ارز داده است. حرف‌های درون تاکسی وسوه‌ام می‌کند تا اسکناس پانصد تومانی چروکیده را خرج اطفای وسوسه‌ام کنم.
گفت‌و‌گو با چند صنعت‌گر، تاجر و مدیر عامل شرکت‌های تولیدی هم در روزنامه هست که خلاصه‌اش می‌شود بلاتکلیفی و دست نگه داشتن وارد کنندگان و تاجرانی که با دلار قبلی جنس وارد کرده‌اند، خوشحالی کسانی که می‌خواهند در روزهای آینده کالا وارد کشور کنند و امید به آینده برای تولید کنندگان و صاحبان صنایع.
در گوشه دیگر پیاده رو مرد جوانی ایستاده و با صدای بلند فریاد می‌زند: فصل کاپشن احمدی نژادی تمام شد، بیا تی شرت بنفش بخر روزگار به کامت بشه

No comments:

Post a Comment