Saturday, November 30, 2013

دو روایت از معروفترین عکس انقلاب ۵۷ / “عکسی‌ که باعث عصبانیت خمینی شد” و “عکس دختری با چهره‌ای مصمم و گیرا”

دو روایت از معروفترین عکس انقلاب ۵۷ / “عکسی‌ که باعث عصبانیت خمینی شد” و “عکس دختری با چهره‌ای مصمم و گیرا”

معروف ترین عکس انقلاب 57
دو روایت از یکی‌ از معروفترین عکس‌های انقلاب ۵۷ نقل شده است. روایت اول از روزنامه نگار قدیمی‌، علی‌ خدایی است و روایت دوم از فعال چپ قدیمی‌ امیر حسین فطانت می‌باشد.
علی‌ خدایی در صفحه فیسبوک خود در این رابطه می‌نویسد:
پرسه زنی خیابانی، در نیمه دوم سال ۱۳۵۷، همان سالی که شاه سقوط کرد، یکی از پر خاطره‌ترین دوره‌های زندگی من است. شعارهای دیواری را رونویسی می کردم و شعارهای شعر گونه مردم و بویژه نوجوانان را نیز. خلاقیت خودجوش این نوجوانان برای ساختن شعر و شعار و دم گرفتن آن‌ها در خیابان‌های مرکزی تهران حیرت آور بود. حاصل این پرسه زنی خیابانی و حاشیه‌ای که هر روز بر رویدادها و دیده‌های خیابانی‌ام نوشتم، دفترچه‌ای شد جیبی، که در سال ۶۲ بر باد رفت! خود به خود بر باد نرفت، بلکه بر بادش دادند. آنها که در آن یورش شبانه، این دفتر را همراه با بسیاری از کتاب‌ها و یادگارهای دیگر زندگی‌ام با خود بردند، با آن چه کردند؟ از جمع ۱۴ نفره‌ای که نیمه شب به خانه‌ام ریختند، یکنفر، حتی یکنفرشان این دفتر را ورق زد تا بخواند و بداند مردم در سال ۵۷ در خیابان‌ها چه می گفتند و چه می خواستند؟
در این پرسه زنی‌های خیابانی، اغلب چند تنی همراه می شدیم. از جمله مهدی سحابی که بعدها از برجسته‌ترین و بزرگترین مترجمین ایران شد و صد افسوس که نزدیک به چهار سال پیش در سفری کوتاه به پاریس، قلبش از تپش بازایستاد. تحصیل کرده ایتالیا و فرانسه بود و برای چند سال مترجم روزنامه کیهان. آشنائی و سپس دوستی ما از آنجا آغاز شد. علاوه بر ترجمه از دو زبان فرانسه و ایتالیائی و نویسندگی، دستی هم در نقاشی، نجاری، مجسمه سازی و عکاسی داشت. خوی فراموش نشدنی انسانی او را هم به این مجموعه پیوند بزنید، آنوقت می رسید به جمع کسانی که هرگز فراموش نمی شوند. وقتی از فرانسه به ایران بازگشت، از خانه‌ای که دو طبقه داشت، قسمت کوچک بالای آن را اجاره کرد. خانه‌ای پشت تئاتر شهر تهران که نمی دانم با نام آن نیز در جمهوری اسلامی چه کردند. مثل نام تئاتر رودکی که نامش را شاید به این دلیل که رودکی علاوه بر شاعری اهل موسیقی هم بود تغییر دادند. تصور نمی کنم در هیچ کشور جهان، هیچ حکومتی اینگونه با تاریخ و هویت فرهنگی یک ملت سر ستیز داشته باشد. تا حد تغییر نام خیابان‌ها و اماکن عمومی و پاک کردن نام بزرگان ادب و علم و هنر و سیاست در ایران. از آغاز نظم و نام یافتن محلات شهرها و گذرها و میدان‌ها و …
هر حکومتی در ایران نام دیگران را به یغما برد و نام خودی‌ها را جانشین آن کرد و این تغییر نام‌ها از زمان رضا شاه تا هم اکنون ادامه دارد. کنونی‌ها نیز، باشند تا صبح دولتشان بدمد. نام‌های کنونی نیز خواهند رفت و ایکاش از مجموعه این همه، آن نام هائی که هویت می بخشند به تاریخ و فرهنگ و رویدادهای ایران بر سینه دیوارها و میادین و بناها برای همیشه بمانند تا مردم سایه همه آنهائی را که به تاریخ ایران هویت بخشیده اند را در کنار خویش ببینند. چه فرقی می کند که روحانی باشد یا فلان سردار جان باخته سپاه و یا فلان شاعر بزرگ نوپرداز و یا کمال الملک نقاش و یا فروزانفر آن استاد برجسته دانشکده ادبیات و یا فلان فیلسوف و یا فلان حاجی نیکنام؟ اگر نام سردار جنگل بر خیابانی نهاده می شود چرا نباید نام حیدرخان نام خیابان دیگری باشد؟ و اگر میدانی بنام خمینی است، چه اشکالی دارد که میدانی را هم بنام رضاشاه باقی می گذاشتند؟ همینگونه برویم به جلو. خوب و بد را مردم خود باید بدانند و تشخیص بدهند و چه بهتر که بدانند آنها که نامشان بر میادین و خیابانهاست، با این سر زمین و مردم آن چه کردند! خوب و یا بد.
برایتان نوشتم، سحابی نجاری هم بلد بود. چند ماهی پس از بازگشت به ایران، همسر فرانسوی‌اش هم به او پیوست و سپس “کاوه” بدنیا آمد و شدند یک خانواده سه نفره و…
از صندلی و تختخواب بدش می آمد. می گفت این دو وسیله خواب و نشستن، آدم را از زمین جدا می کنند! و چه زود به زمین بازگشت. همانجا که به قول “طبری”، خاستگاه انسان است !
در ایتالیا نقاشی و مجسمه سازی خوانده بود. به همان اندازه که من در خیابان‌ها شوق یادداشت برداری و یاداشت نویسی داشتم، او شوق عکسبرداری و چهره نگاری داشت. نمی دانم بر سر عکس هائی که او از رویدادهای سال ۵۷ گرفت و یا طرح هائی که از چهره مردم انقلابی کشیده بود چه آمد و با آنها چه کرد و یا چه کردند. اما یقین دارم که سرنوشت دفتر یادداشت‌های روزانه من را پیدا نکرد، زیرا عضو هیچ حزب و سازمانی نبود که به خانه‌اش یورش ببرند. از سال ۵۸ به بعد، که از کیهان بیرون آمدیم، دیگر او را ندیدم که بپرسم. درباره همه چیز و همه کس و حال و روز خودش و زندگی اش!
این اشاره‌ها را کردم تا سرگذشت یکی از معروف‌ترین عکس‌های دوران انقلاب ۵۷ را بنویسم. عکس دختری با چهره‌ای مصمم و گیرا، بر بلندی یک “نفربر” زرهی ارتش، در فاصله دو خیابان فروردین و اردیبهشت، روبروی دانشگاه تهران در خیابان انقلاب که همان “شاهرضا”ی پیش از انقلاب است. این عکس در بسیاری از سایت ها، با شرح و تفسیرهائی که حتی گوشه‌ای از واقعیت هم در آن منعکس نیست منتشر شده است. و البته “نفربر” را هم همگی “تانک” نوشته و یا حدس زده اند. منبع انتشار اولیه این عکس نیز صفحه اول روزنامه کیهان ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ است. یعنی ۲ روز پس از آن بعد از ظهری که این عکس را مهدی سحابی گرفت. یعنی بعد از ظهر ۲۳ بهمن ۱۳۵۷.
کار شاه تمام شده بود. دستور عقب نشینی به پادگان‌ها به ارتش داده شده بود، اما دیگر از ارتش چیزی باقی نمانده بود که عقب نشینی کند. مثل یخ در گرمای ۴۰ درجه، آن ارتش در سرمای ملایم بهمن ماه ۵۷ که مردم دم گرفته بودند “به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره”و در خیابان هائی که در آن هیزم انقلاب می سوخت آب شده بود. اگر این گوشه و آن گوشه شهر، بویژه در اطراف دانشگاه تهران هنوز کامیون “زیل” (کامیون‌های نفر بر ساخت روسیه در ارتش شاه) و یا “نفربر”‌های زرهی ۸ نفره ارتش باقی مانده بود، همگی چرخ‌هایشان پنچر بودند و زمین گیر و نوجوانان بالای آن رفته و عکس‌های یادگاری می گرفتند. از جمله همین نفربری که دختر خانمی با تفنگ و با بلند کردن دو انگشت پیروزی بالای آن عکسش زینت بخش صفحه اول کیهان شد. عکس سحابی عکسش را گرفت.
تازه گروه هائی را از مراکز غیبی، با شعار “بحث بعد از مرگ شاه” به مقابل دانشگاه تهران می فرستادند تا جلوی بحث‌های گروهی و چنده نفر مردمی که می خواستند در باره بعد از رفتن شاه و نوع حکومت بحث کنند را بگیرند. مردمی که تازه، پس از سرنگون کردن شاه، به این فکر افتاده بودند که در باره آینده پس از انقلاب بحث کنند و بدانند چه باید کرد و یا چه بای خواست. هنوز کار به حمله با چماق و پنجه و چاقو به مردم نکشیده بود. شجره نامه گروه‌های فشار کنونی به آن دوران و آن سالها و آن گروه‌ها می رسد.
سحابی، حالا که ارتش در خیابان‌ها آب شده بود و حکومت نظامی برچیده، دیگر با خیال آسوده، بهترین دوربین و قوی‌ترین و گران‌ترین لنزهای عکسبرداری‌اش را با خود به خیابان می آورد. در فاصله کالج و حافظه و خیابان‌های فرعی فروردین و اردیبهشت که همچنان دهانشان به روی خیابان انقلاب باز بود و دم‌هایشان به خیابان جمهوری وصل. لاشه آن نفربر زرهی را که آن دختر خانم عکس فتح آن را گرفت هنوز جمع نکرده بودند. مثل شیر مرده‌ای که تا وقتی زنده است درندگان دیگر جرات نزدیکی به او را ندارند، اما وقتی مرد، ضعیف‌ترین حیوانات هم جرات می کنند به آن نزدیک شده و دندان را با پوستش آشنا کنند اما گوشت تلخش را نجوند.
در آن روزهای پس از سقوط شاه، آنها که تفنگ ژ۳ و یا مسلسل “یوزی” اسرئیلی نصیبشان نشده بود، از سرو کول این نفربر در خیابان انقلاب بالا می رفتند و آنها که تفنگ و یوزی – با فشنگ و یا بی‌فشنگ- به چنگ آورده بودند، اغلب سوار موتور سیکلت‌ها در خیابان انقلاب بالا و پائین می رفتند. مردم عادی که بیشترشان نوجوانانی بودند از حاشیه‌های جنوب شرقی و غزبی تهران از سقف این نفربر داخل می شدند و از پنجره‌های شکسته‌اش سر را بیرون می آوردند. تازه فهمیده بودند نفربر وسیله ترسناکی نیست، چیزی است مثل یک مینی بوس. در میان آنها که دور و بر این نفربر با کنجکاوی چرخ می زدند، یکی هم همین دختر خانم نسبتا زیبا بود که مانتوئی تا بالای زانو و کرم رنگ هم به تن داشت.
سحابی از او پرسید:
- می خواهید یک عکس در کنار این نفربر ازتان بگیرم؟
دختر خانم خیلی با عجله و هیجان زده گفت: بله
سحابی از این استقبال استفاده کرده و پیشنهاد کرد:
پس بروید بالای نفربر .
چابک بود و خیلی زود رفت آن بالا. تازه آن بالا معلوم شد عکسش با آن مانتوی کرم رنگ بدرد نمی خورد. قبول کرد مانتوی خودش را در آورده و کاپشن سبز رنگ نیمه نظامی من را بپوشد. جوان مسلحی که ظاهرا یکی از سربازان ارتش بود که به مردم پیوسته و یک نیم کت سیاه از کسی قرض گرفته و پوشیده بود و یا مردم تنش کرده بودند تا به رنگ جماعت در آید، سر رسید و او هم رفت بالای نفربر. جوان ژ۳ بدست دیگری هم که ترک یک موتورسیکلت از راه رسیده بود، خود را رساند آن بالا. شدند سه نفر. دو مرد تفنگ بدست و یک دختر خانمی که برای یک عکس چریکی همه چیز داشت جز یک تفنگ. در یک چشم بر هم زدن، از میان جمعیت یک تفنگ دست به دست شد و رسید بدست آن دختر خانم. سحابی از پائین نفربر، طرز ایستادن و بلند کردن دست و دو انگشت ۷ به علامت پیروزی را به او یاد داد. همه صحنه برای گرفتن یکی از معروف‌ترین عکس‌های دوران انقلاب فراهم شد. نمی دانم چند فلاش زد. زیرا انگشت‌هایش بسیار حرفه ای، مثل فنر روی ماشه دوربین کار می کرد. شاید ۱۰، شاید ۲۰ و شاید هم بیشتر. من فقط صدای باز و بسته شدن دیافراگم دوربین را می شنیدم.
آنقدر حادثه و هیجان در خیابان انقلاب موج می زد که بندرت کسی در یک محل ۱۰ دقیقه معطل می ماند. خیلی‌ها رفتند و دختر خانم نیز از بالای نفربر آمد پائین. پائین که آمد کاپشن نیمه نظامی من را از تن در آورد و مانتوی کرم رنگ خودش را پس گرفت.
پرسید: عکسم خوب شد؟
سحابی گفت: باید ظاهر کرد و انتخاب.
دختر خانم پرسید: این عکس را برای چی گرفتید؟
سحابی گفت: شاید در کیهان منتشر شود.
دختر خانم خیلی هیجان زده گفت: فردا؟
سحابی گفت: شاید.
دختر خانم گفت: اگر چاپ نشد به خودم می دهید؟
من زودتر از سحابی پرسیدم: کجا؟
گفت: دانشکده ….
عکس در شماره ۲۵ بهمن روزنامه کیهان منتشر شد. همه شورای سردبیری که سحابی هم عضو آن بود، با انتشار آن عکس موافقت کردند. بعدها که عکس باطبی را با پیراهن خونین بالای سرش در خیابان انقلاب دیدم، بارها و بارها با خود گفتم: یک عکس، یک لحظه، یک چشم به هم زدن، و حتی ساختن یک عکس، گاه می تواند تاریخ یک دوران شود. مثل عکس آن دختر خانم بالای نفربر. آن عکس ساخته شد، اما ماهیت رویدادهای ۵۷ همان بود که این عکس نشان داد و می دهد، گرچه نقش آفرینان رویدادها کسان دیگری بودند.
در آن روزها کسی وقت حضور بر سر قرارهای غیر سیاسی را نداشت و وعده‌ها و دعوت‌ها در دل حوادث ناپدید می شدند. چنان که وعده دیدار در دانشکده … نیز فراموش شد.
نمی دانم صاحب این عکس اکنون کجاست و چه می کند؟ زنده است؟ مهاجر است؟ ایران است و خانه دار؟ و یا… شاید یک روز، از یک گوشه جهان، سر در آورد و خود نیز شرحی بر این عکس و آنچه در آن بعد از ظهر ۲۳ بهمن در حوالی دانشگاه تهران گذشت بنویسد! زمین گرد است. کافی است دو نفر به حرکت از دو طرف ادامه بدهند تا به هم برسند!
امیر حسین فطانت نیز در رابطه با این عکس و نقش آفرینان آن این گونه نوشته است:
این عکس از انقلاب ایران هزاران هزار بار دیده شده و ده‌ها داستان در باره ان گفته شده است. عکسی که با خود پیام زیادی داشت. زنی جوان و مصمم، مسلح، با اقتدار ایستاده بر تانک. زنی امروزی و بی‌تردید روشنفکر. میگویند این عکس بشدت باعث عصبانیت ایت الله خمینی شد. عکسی که به یادگار از دوران رویاهای برباد رفته به جا مانده است. اما این زن جوان کیست و سرنوشت او به کجا انجامید؟ تصمیم اینکه شرحی بر این عکس بنویسم یا نه ساده نبود. اما اگر من ننویسم هیچکس نخواهد نوشت. اسمش ماندانا ع. و خواهر همسر سابق من است و اما شرح این عکس.
ماندانا دانشجوی یکی از رشته‌های علوم انسانی دانشگاه ملی بود که با یکی از دوستان زندان رفته من مهندس نصرالله ر. آشنا شد و با هم ازدواج کردند. در بحبوحه انقلاب مهندس ر. از فرصتی که پیش آمده بود استفاده کرد و به امریکا رفته بود تا وضعیت زندگی در انجا را بررسی کند. به همین دلیل هم ماندانا در تهران بود نه در شیراز که شهر زندگیش بود. روز حمله به پادگان عشرت اباد بود. هنوز زره پوش کوچکی که مجهز به مسلسل بود بسوی مردم که پشت پادگان ازدحام کرده بودند شلیک میکرد تا بالاخره با کمک یک ماشین باری که با دنده عقب در پادگان را شکست مردم و از جمله من به درون هجوم بردیم. همه به دنبال اسلحه خانه میگشتند ولی هیچکس نمیدانست اسلحه خانه کجاست.
من اولین کسی بودم که وارد ساختمانی شدم که در اصل اسایشگاه بود. همه چیز چنان به هم ریخته بود که هیچ شباهتی به اسایشگاه یک پادگان نداشت و در گوشه‌ای با منظره‌ای مواجه شدم که شاید صدها بار با دلیل و بی‌دلیل به خاطر اورده ام. نعش جوانی در لباس شخصی با کفشهای کتانی و شلواری خاکستری و بالاپوشی سورمه‌ای که خشکی و سردی گونه‌هایش خبر از زمانی طولانی میداد که از مرگش گذشته بود و حال انکه تنها دقایقی چند از تسخیر پادگان میگذشت و از آن گذشته قیافه‌اش هم به نظامی‌ها نمی مانست. هیچوقت نتوانستم حتی در تصورات خود داستانی باور کردنی بر حضور ان جسد در آن آیشگاه پیدا کنم. فهمیدم که ساختمان را اشتباهی امده ام و وقتی بیرون رفتم ازتفنگ هائی که بر دوش مردم بود محل اسلحه خانه را پیدا کردم و دو ژ ۳ هم من برداشتم. بیرون آمده بودم که صدای ناله‌ای توجهم را جلب کرد. یکی از نظامیان بود که تیر خورده بود و از رانش خون همه جا پخش وپلا شده بود و تقاضای کمک میکرد. وقتی فهمیدم مسلح نیست کمکش کردم تا بلند شد. هردوتفنگ را روی یک دوشم انداختم و به طرف در خروجی به راه افتادیم.
جمعیت هنوز داشت داخل میشد تا از پادگان تسخیر شده غنیمتی به چنگ اورد و ماندانا هم در میان جمعیت به طرف ساختمان‌ها میدوید که تصادفا چشمش به من خورد. ابتدا از اینکه من داشتم درجه دار نظامی را کمک میکردم به من کمی پرخاش کرد اما وقتی تفنگ‌ها را به دستش دادم خوشحال شد وانها را گرفت. درجه دار زخمی را به یکی از افرادی که سازمان یافته تر بودند و میگفتند از کمیته طالقانی هستند تحویل دادیم و با ماندانا رفتیم روبروی دانشگاه. تفنگ‌ها در صندوق عقب ماشین ماند. داشتیم به جو روبروی دانشگاه نگاه میکردیم که آقائی جلو ماندانا ایستاد و اجازه خواست که عکسی از او روی تانک بگیرد ماندانا روی تانک رفت و این عکس تاریخی گرفته شد. بعد از این تاریخ هرگز در روزنامه کیهان عکسی که در آن زن یک موجود با شخصیت و مقتدر باشد دیده نشد. فکر نمیکنم که ماندانا به جز آن روز هرگز تفنگی را به دست گرفته باشد.
خوشحالم که هنوز زنده است و هرگز به هیچ گروه و حزب و جمعیت ومرام و مذهب و مسلکی انچنان وابسته نشد که امروز جایش در خاوران باشد و یا یکی از صد‌ها جوانان گمنام و به زیر خاک خفته. با انتشار این عکس ده‌ها داستان بر زندگی و مرگ این زن گفته شد. اما از همه واقعی تر اینکه با دیدن این عکس مهندس ر. از امریکا برگشت ، تا انجا که من میدانم دو بچه دارند و ماندانا همچنان همسری خوب، مادری خوب، دوستی خوب و انسانی خوب باقی مانده است. امروزه روز باید قاعدتا چاق و پا به سن گذاشته باشد اما این تصویر به عنوان ژاندارک انقلاب ایران همچنان یاداور دوران رویاهائی است که بر باد رفت.

No comments:

Post a Comment