Wednesday, April 23, 2014

دبیرکل زندانی جبهه مشارکت روایت محسن میردامادی از پنجشنبه سیاه در بند 350

دبیرکل زندانی جبهه مشارکت
روایت محسن میردامادی
از پنجشنبه سیاه در بند 350
 
 
 
 
 
الهه مجردی، همسر محسن میردامادی، در یادداشتی در صفحه فیس بوک خود نوشت:

دیروز وقتی وارد سالن ملاقات زندان اوین شدم تا محسن را ملاقات کنم دم در میخکوب شدم! ولوله بر پا بود. در این ۵ سال حتی در سخت ترین روزها چنین صحنه هایی ندیده بودم. مادران وهمسران گریان گوشه وکنار سالن گاهی شیون وگاهی فریاد میکشیدند. پدران پیر وخواهران وبرادران جوان گاهی گریان و گاهی بهت زده زنان را ارام می کردند. بعضی از ملاقات برگشته بودند و داستان سوزناک پنجشنبه سیاه را از زبان عزیزان مظلومشان شنیده بودند یا جراحتها وسر تراشیده عزیزانشان را دیده بودند.
مادر پیر علیرضا رجایی که با بدن کبود او مواجه شده بود گریه کنان بر مسببین ماجرا نفرین میکرد و از خداوند مدد می طلبید. ضجه ها وفریادهای مادر اکبر امینی که با بدن مجروح و گردن بسته او مواجه شده بود اکثر خانواده ها را متاثر کرده بود و آتش به جان میزد که بالاخره بیهوش شد و پسران جوان حاضر در سالن ایشان را به بیرون از سالن منتقل کردند. وقتی محسن پشت شیشه ملاقات قرار گرفت، خواهر یکی از عزیزان دربند که کابین کنار ما بود گوشی را برداشت و با گریه از او جویای حال شد. محسن با بغض و آب چشمی که گویای درد و رنج این چند روز بود جواب داد.
سالها بود چشمان نجیب و آرام محسن را چنین متلاطم ندیده بودم. به شدت نگران حال زخمی هایی بود که به انفرادی منتقل شده بودند و می گفت زخمی های اصلی در میان انان هستند که خبری از آنان نیست. از دنده شکسته ای که به حال خود رها شده و فرد زخمی از شدت درد حتی غذا نمیتواند بخورد، از پای گچ گرفته سر شکسته و کبودی های ضربات باتوم برتن بچه ها گفت. نگران کینه و خشونتی بود که از این ماجرا به جامعه منتقل میشود و جوان ها را ناامید می کند. نگران مظلومیتی بود که بر زندانیان رفته است و دروغ گویان هم چنان حقیقت را پنهان می کنند و زمان می خرند تا زخم هاو صدمات ناشی از حمله به زندانیان ترمیم شود و نگران خیلی مسائل دیگر……….. ولی همچنان امیدوار و سرفراز معتقد بود این هزینه به کرسی نشستن رای مردم است و با اینکه بی سابقه بوده و بسیار دردناک ولی خیلی دور از انتظار نبود.
می گفت پارسال این موقع خیال میکردیم دولت رادیکالها تشکیل میشود و مملکت با سرعت بیشتر به دره سقوط وشاید جنگ نزدیک میشود ولی به همت مردم و لطف الهی صفحه جدیدی در سرنوشت مردم باز شد. در اوج درد و رنج مثل همیشه امید در کلام و حرکاتش موج میزد و به ما منتقل میشد. اخرین جمله اش این بود “به همه دوستان سلام برسان و بگو این نیز بگذرد، اگرچه با سختی “.
گفتم تو که با اعتصاب غذا همیشه مخالف بودی، با قلب مریضت چه میکنی؟ اعتصاب غذا برای چه؟ گفت: این بار فرق میکند. این دروغ سنگین که حتی بعضی دوستان هم باور کرده اند باید با تحقیق و تفحص حقیقت یابان شکسته شود و این تنها راه باقیمانده پیش روی ماست. وظیفه دیگران به ما مربوط نیست.
 و من با خود زمزمه کردم ” کاش هرکس وظیفه خود را بشناسد و ادا کند تا بذر این امیدها و فداکاریها به باد نرود و شکوفه های آن فضای جامعه را عطر اگین کند، چون جامعه ما سزاوار بهتر از این ها ست.
 

No comments:

Post a Comment