سالروز اعدام مظلومانه فرزاد کمانگر
کمتر از یکسال از انتخابات بحث برانگیز ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ گذشته بود. هنوز داغ #سهراب، #ندا، محسن و دهها کشته دیگر اعتراضات آن سال تازه بود که خبری تلخ رسید: پنج زندانی سیاسی اعدام شدند؛#فرزاد_کمانگر، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان. در میان این پنج اسم، نام فرزاد به واسطه نامههایش بیشتر میدرخشید. دست نوشتههای او از زندان، تمام زندگیش را از رنجی که از کودکی تا لحظه مرگ برده بود، پیش روی ما میگذارد؛ اما نه سوز این نامهها و نه فشارها و درخواستهای داخلی و بینالمللی نتوانست مانع اعدام این مرد بزرگ شود. مردی که نظام اسلامی حتی آخرین وصیت بزرگمنشانه او را هم زمین گذاشت و جسدش را نیز مخفیانه به مادرش، زمین، بازگرداند. در این مطلب #توانا، فرزاد را همراه با گزیدههایی از نامههایش به شما معرفی میکنیم. شما آیا نامههای فرزاد را خواندهاید؟ نظرتان درباره نامگذاری #روز_معلم به یادبود وی چیست؟
https://goo.gl/FAPNRs
پویا جهاندار که مدتی هم بند فرزاد بود، در این رابطه میگوید: «به نظر من سادهترین کاری که بتوان با آن فرزاد را شناخت، خواندن نامههایش است، لطافتی که در نامههایش وجود دارد در شخصیتش هم وجود داشت، انسان دردمند و دغدغهمندی بود، مقدار پولی که داشت را با زندانیان محتاج تقسیم میکرد. آن شخصیت با اتهام اقدام مسلحانه سازگاری نداشت، بسیار شکنجهاش کردند تا اعتراف کند، شکنجههایی مانند نگهداریش در اتاقی که حتی نمیتوانست در آن دراز بکشد و باید سرپا میماند، حتی در ملاقاتهایش همیشه بازجویی مسلط به زبان کردی حاضر بود اما فرزاد مقاوم بود، آنقدر که ماموران هم تحسینش میکردند. به او اتهام تجزیه طلبی زدند اما از کسی که قلبش را میخواست به کودکی هدیه دهد، کودکی در دامنههای سبلان یا در کویر، عشق به ایران را میتوان دریافت.»
فرزاد در سال ۱۳۵۴ در کامیاران استان کردستان متولد شد. دوران کودکیش با جنگ گره خورده بود: «کودکی من (و نسل ما) تاثیرات عمیقی بر همه وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکیام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. باور کن نگذاشتند کودکی کنیم، کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد.»
میخواست کودکی کند، میخواست رویاهای کودکی در وجودش تازه بماند، پس معلم شد. میگفت: «هنوز در سی و چند سالگی دوست دارم بازیهای کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که اینقدر از بازی با بچهها لذت میبرم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم.»
عضو انجمن صنفی فرهنگیان و انجمن زیست محیطی ئاسک (آهو) بود و با نام مستعار «سیامند» در ماهنامه فرهنگی آموزشی رویان قلم میزد. دغدغه حقوق زنان را داشت، از زندان به کمپین «یک میلیون امضا برای برابری» پیوست و نوشت: «اکنون به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابریهای زن بودن، به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام، با یک امضا به کمپین برابری برای زنان میپیوندم، یک امضا به پاس زن بودن و زن ماندنتان».
فرزاد پیگیر مسائل قومی بود؛ کردها را مردمانی "مظلوم" میدانست که به "زندگی مسالمت آمیز و نفی خشونت" اعتقاد دارند: «حکایت ما؛ نگاهی واقع بینانه به کرد و کردستان در ادبیات متداول سیاسی حاکمیت ایران، متأسفانه همواره تداعی گرکلماتی چون تجزیه طلب، ضد انقلاب و (منطقهای) امنیتی است. تو گویی که این دو واژه مهمان ناخواندهای هستند و با کلیت این سرزمین قرابتی ندارند. محرومیت از بسیاری از حقوق اولیه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و توسعه نیافتگی دیرینه این استان که حاصلی جز فقر، بیکاری و سرخوردگی برای مردم زحمت کش آن نداشته، زمینه ساز شکل گیری برخی نارضایتیها در این استان شده است.»
در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مساله درمان بیماری برادرش به تهران آمده بود که به اتهام عضویت در پژاک و مشارکت در چند عملیات بمب گذاری و خرابکارنه دستگیر شد. از شرح شکنجههایش اینگونه مینویسد: با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار مینامیدند به گوشهای دیگر از دنیا میرفتم… با هر ضربه ذوالفقار سالها به عقب بر میگشتم، به عهد قاجار به منارهای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و.. باز میزدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم میرسیدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش میشدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا میآمدم. فردا شب باز صدای درد و باز…. یکی میزد به خاطر افکارم، دیگری میزد به خاطر زبانم، سومی میپنداشت که امنیت ملی را به خطر انداختهام، چهارمی میزد تا ببیند صدایم به کجای دنیا میرسد.»
در جلسه هفت دقیقهای دادگاه فرزاد در شعبه ۳۰ دادگاه انقلاب تهران حتی وکیلش فرصت دفاع قانونی از او را پیدا نکرد. قبل از جلسه دادرسی از کلیه اتهامات مبرا شناخته شد اما با اتهام جدید عضویت در حزب پ.ک.ک به اعدام محکوم شد و این حکم در دیوان عالی کشور تایید گردید. از قاضی پرونده شنید که: «وزارت اطلاعات خواستار اعدام شماست، بروید و آنها را راضی کنید». تقاضای عفو نکرد و نوشت:«آیا من شایسته حکم اعدام بودهام؟ و آیا اینجانب جهت حفظ زندگی خود باید تقاضای عفو نمایم؟ عفو و عذر تقصیر از چه و به که؟ آیا آنانی که حتی قانون مکتوب خود را به کرات زیر پا گذاشته و به قانون نانوشته و خودسرانه خود حکم به شکنجه و اعدام میدهند، در این راه با دست و دلبازی تمام زندگی بخشش میکنند به درخواست عفو مستحقتر نیستند؟»
زندانی بند ۲۰۹ اوین بود و اینگونه زندانش را توصیف کرد :«غروبها به دلم میگویم که من یکی از دهها زندانی سیاسی اوین شدهام، یکی از هزاران از آنها که آمدند و رفتند و آنها که آمدند و نرفتند.»
به زندانبانش نامهای نوشت و گفت: «به من نگاه کن تا بدانی فرق من و تو در چیست، من هر روز بر دیوار سلولم دستان دلدارم را و چشمان زیبایش را میکشم اما تو هر روز با باتوم دستت انگشتان نقش بسته بر دیوار را میشکنی و چشمان منتظرش را در میآوری، و دیوار را سیاه میکنی.»
تلاشها برای لغو حکم اعدام فرزاد ادامه داشت، سازمانهای مختلف برای نجات او بیانیه صادر کردند، اما در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ و در آستانه سالگرد انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ خبر اعدامش به همراه پنج نفر دیگر همه جا را پر کرد. بیانیهها صادر شد، تجمعات محتلف شکل گرفت، فضای شهرهای کردنشین امنیتی شد. میرحسین موسوی در بیانیهای به اعدام پنج زندانی، اعتراض کرد و روند دادرسی و محاکمات را ناعادلانه دانست و این اعدامهای ناگهانی را در آستانه اولین سالگرد برگزاری انتخابات ریاست جمهوری، پرسشبرانگیز عنوان کرد. بسیاری روز اعدام فرزاد را روز معلم نامیدند.
خلیل بهرامیان وکیل کمانگر و سه اعدامشده دیگر، پس از اجرای حکم گفت:«قاضی پرونده حرفهای کمانگر و من را نشنید و من معتقدم کمانگر صددرصد بیگناه بود و حتی عضو گروه پ.ک.ک هم نبود اصلاً نه عضو بود نه هوادار بود اصلاً شخصیتی نبود که اهل این برنامهها باشد».
کار از کار اما گذشته بود. رویای دوباره دیدن شبی پرستاره برایش محقق نشد. فرزاد در نامهای به محسنی اژهای نوشته بود قلبش را به کودکی هدیه کنند: «امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با عشق به همنوعانم تصمیم گرفتهام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه عشق و مهری که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره مینشیند، فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغیتر از من آرزوهای کودکیاش را شبها با ماه وستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکیاش خیانت نکند.»
قلبش اما در سینه هیچ کودکی نتپید، حتی هرگز نشانی هم از مزارش داده نشد.
«من عاقبت از اینجا خواهم رفت.
پروانهای که با شب میرفت،
این فال را برای دلم دید….»
کمتر از یکسال از انتخابات بحث برانگیز ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ گذشته بود. هنوز داغ #سهراب، #ندا، محسن و دهها کشته دیگر اعتراضات آن سال تازه بود که خبری تلخ رسید: پنج زندانی سیاسی اعدام شدند؛#فرزاد_کمانگر، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان. در میان این پنج اسم، نام فرزاد به واسطه نامههایش بیشتر میدرخشید. دست نوشتههای او از زندان، تمام زندگیش را از رنجی که از کودکی تا لحظه مرگ برده بود، پیش روی ما میگذارد؛ اما نه سوز این نامهها و نه فشارها و درخواستهای داخلی و بینالمللی نتوانست مانع اعدام این مرد بزرگ شود. مردی که نظام اسلامی حتی آخرین وصیت بزرگمنشانه او را هم زمین گذاشت و جسدش را نیز مخفیانه به مادرش، زمین، بازگرداند. در این مطلب #توانا، فرزاد را همراه با گزیدههایی از نامههایش به شما معرفی میکنیم. شما آیا نامههای فرزاد را خواندهاید؟ نظرتان درباره نامگذاری #روز_معلم به یادبود وی چیست؟
https://goo.gl/FAPNRs
پویا جهاندار که مدتی هم بند فرزاد بود، در این رابطه میگوید: «به نظر من سادهترین کاری که بتوان با آن فرزاد را شناخت، خواندن نامههایش است، لطافتی که در نامههایش وجود دارد در شخصیتش هم وجود داشت، انسان دردمند و دغدغهمندی بود، مقدار پولی که داشت را با زندانیان محتاج تقسیم میکرد. آن شخصیت با اتهام اقدام مسلحانه سازگاری نداشت، بسیار شکنجهاش کردند تا اعتراف کند، شکنجههایی مانند نگهداریش در اتاقی که حتی نمیتوانست در آن دراز بکشد و باید سرپا میماند، حتی در ملاقاتهایش همیشه بازجویی مسلط به زبان کردی حاضر بود اما فرزاد مقاوم بود، آنقدر که ماموران هم تحسینش میکردند. به او اتهام تجزیه طلبی زدند اما از کسی که قلبش را میخواست به کودکی هدیه دهد، کودکی در دامنههای سبلان یا در کویر، عشق به ایران را میتوان دریافت.»
فرزاد در سال ۱۳۵۴ در کامیاران استان کردستان متولد شد. دوران کودکیش با جنگ گره خورده بود: «کودکی من (و نسل ما) تاثیرات عمیقی بر همه وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکیام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. باور کن نگذاشتند کودکی کنیم، کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد.»
میخواست کودکی کند، میخواست رویاهای کودکی در وجودش تازه بماند، پس معلم شد. میگفت: «هنوز در سی و چند سالگی دوست دارم بازیهای کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که اینقدر از بازی با بچهها لذت میبرم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم.»
عضو انجمن صنفی فرهنگیان و انجمن زیست محیطی ئاسک (آهو) بود و با نام مستعار «سیامند» در ماهنامه فرهنگی آموزشی رویان قلم میزد. دغدغه حقوق زنان را داشت، از زندان به کمپین «یک میلیون امضا برای برابری» پیوست و نوشت: «اکنون به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابریهای زن بودن، به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام، با یک امضا به کمپین برابری برای زنان میپیوندم، یک امضا به پاس زن بودن و زن ماندنتان».
فرزاد پیگیر مسائل قومی بود؛ کردها را مردمانی "مظلوم" میدانست که به "زندگی مسالمت آمیز و نفی خشونت" اعتقاد دارند: «حکایت ما؛ نگاهی واقع بینانه به کرد و کردستان در ادبیات متداول سیاسی حاکمیت ایران، متأسفانه همواره تداعی گرکلماتی چون تجزیه طلب، ضد انقلاب و (منطقهای) امنیتی است. تو گویی که این دو واژه مهمان ناخواندهای هستند و با کلیت این سرزمین قرابتی ندارند. محرومیت از بسیاری از حقوق اولیه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و توسعه نیافتگی دیرینه این استان که حاصلی جز فقر، بیکاری و سرخوردگی برای مردم زحمت کش آن نداشته، زمینه ساز شکل گیری برخی نارضایتیها در این استان شده است.»
در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مساله درمان بیماری برادرش به تهران آمده بود که به اتهام عضویت در پژاک و مشارکت در چند عملیات بمب گذاری و خرابکارنه دستگیر شد. از شرح شکنجههایش اینگونه مینویسد: با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار مینامیدند به گوشهای دیگر از دنیا میرفتم… با هر ضربه ذوالفقار سالها به عقب بر میگشتم، به عهد قاجار به منارهای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و.. باز میزدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم میرسیدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش میشدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا میآمدم. فردا شب باز صدای درد و باز…. یکی میزد به خاطر افکارم، دیگری میزد به خاطر زبانم، سومی میپنداشت که امنیت ملی را به خطر انداختهام، چهارمی میزد تا ببیند صدایم به کجای دنیا میرسد.»
در جلسه هفت دقیقهای دادگاه فرزاد در شعبه ۳۰ دادگاه انقلاب تهران حتی وکیلش فرصت دفاع قانونی از او را پیدا نکرد. قبل از جلسه دادرسی از کلیه اتهامات مبرا شناخته شد اما با اتهام جدید عضویت در حزب پ.ک.ک به اعدام محکوم شد و این حکم در دیوان عالی کشور تایید گردید. از قاضی پرونده شنید که: «وزارت اطلاعات خواستار اعدام شماست، بروید و آنها را راضی کنید». تقاضای عفو نکرد و نوشت:«آیا من شایسته حکم اعدام بودهام؟ و آیا اینجانب جهت حفظ زندگی خود باید تقاضای عفو نمایم؟ عفو و عذر تقصیر از چه و به که؟ آیا آنانی که حتی قانون مکتوب خود را به کرات زیر پا گذاشته و به قانون نانوشته و خودسرانه خود حکم به شکنجه و اعدام میدهند، در این راه با دست و دلبازی تمام زندگی بخشش میکنند به درخواست عفو مستحقتر نیستند؟»
زندانی بند ۲۰۹ اوین بود و اینگونه زندانش را توصیف کرد :«غروبها به دلم میگویم که من یکی از دهها زندانی سیاسی اوین شدهام، یکی از هزاران از آنها که آمدند و رفتند و آنها که آمدند و نرفتند.»
به زندانبانش نامهای نوشت و گفت: «به من نگاه کن تا بدانی فرق من و تو در چیست، من هر روز بر دیوار سلولم دستان دلدارم را و چشمان زیبایش را میکشم اما تو هر روز با باتوم دستت انگشتان نقش بسته بر دیوار را میشکنی و چشمان منتظرش را در میآوری، و دیوار را سیاه میکنی.»
تلاشها برای لغو حکم اعدام فرزاد ادامه داشت، سازمانهای مختلف برای نجات او بیانیه صادر کردند، اما در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ و در آستانه سالگرد انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ خبر اعدامش به همراه پنج نفر دیگر همه جا را پر کرد. بیانیهها صادر شد، تجمعات محتلف شکل گرفت، فضای شهرهای کردنشین امنیتی شد. میرحسین موسوی در بیانیهای به اعدام پنج زندانی، اعتراض کرد و روند دادرسی و محاکمات را ناعادلانه دانست و این اعدامهای ناگهانی را در آستانه اولین سالگرد برگزاری انتخابات ریاست جمهوری، پرسشبرانگیز عنوان کرد. بسیاری روز اعدام فرزاد را روز معلم نامیدند.
خلیل بهرامیان وکیل کمانگر و سه اعدامشده دیگر، پس از اجرای حکم گفت:«قاضی پرونده حرفهای کمانگر و من را نشنید و من معتقدم کمانگر صددرصد بیگناه بود و حتی عضو گروه پ.ک.ک هم نبود اصلاً نه عضو بود نه هوادار بود اصلاً شخصیتی نبود که اهل این برنامهها باشد».
کار از کار اما گذشته بود. رویای دوباره دیدن شبی پرستاره برایش محقق نشد. فرزاد در نامهای به محسنی اژهای نوشته بود قلبش را به کودکی هدیه کنند: «امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با عشق به همنوعانم تصمیم گرفتهام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه عشق و مهری که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره مینشیند، فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغیتر از من آرزوهای کودکیاش را شبها با ماه وستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکیاش خیانت نکند.»
قلبش اما در سینه هیچ کودکی نتپید، حتی هرگز نشانی هم از مزارش داده نشد.
«من عاقبت از اینجا خواهم رفت.
پروانهای که با شب میرفت،
این فال را برای دلم دید….»
No comments:
Post a Comment