Sunday, November 8, 2009

تأملاتي درباره 13 آبان 1388


ابتدا دو روايت را از حوادث 13 آبان 1388 نقل مي‌کنم و سپس تحليل خود را.

روايت آقاي حاجي کريمي از مصدوم شدن چشم پدرشان

آقاي محسن حاجي کريمي را هيچگاه نديده‌ام. وبلاگي دارد به‌نام «دغدغه‌هايم». [1] از دانش‌آموختگان دوره پنج دبيرستان مفيد دو است. [2، 3] انساني است فرهيخته، عميقاً متدين و پرورش‌يافته در خانواده‌اي مذهبي. وبلاگش را، در ميان وبلاگ‌هايي که مي‌شناسم، از بهترين‌ها يافته‌ام از نظر مضمون و بلوغ فکري. از حکمت‌هايش آموخته‌ام و قلم معتدل و طنز ظريفش را در دل تحسين کرده‌ام.

آقاي حاجي کريمي پدري دارد متدين و مقيد به اخلاق اسلامي و به تبع آن اعتدال در رفتار اجتماعي و سياسي. در وبلاگش گاه از اين پدر ياد مي‌کند و اندرزهاي او را متذکر مي‌شود. و به خاطر اين پدر مي‌کوشد از «خط اعتدال» خارج نشود.

ديروز خواندم که اين پدر دوست داشتني و محتاط، ناخواسته قرباني حوادث 13 آبان 1388 شد و از ناحيه چشم، به علت اصابت گلوله پلاستيکي، مصدوم. متأثر شدم. کامنتي گذاشتم و به عنوان خواننده ابراز همدردي کردم. ماوقع را اين‌گونه شرح داده است:

من روز ١٣ آبان ٨٨ چيزهاي زيادي ياد گرفتم. يعني چيزهاي زيادي ديدم و از ديده‌هايم سعي کردم عبرت بگيرم.

چنان‌چه پيش‌تر گفته‌ام، ما، در تجمعات، چه قانوني و چه غير قانوني، شرکت نمي‌کنيم. اگر آسيب هم نداشته باشد، دوست نداريم سياهي لشکر براي اين و آن باشيم. تنها لشکري که مي‌ارزد سياهي لشکرش باشي، لشکر عزاداران حسيني است. تنها بيرقي که پايش سياهي لشکر شدن خجالت ندارد، بيرق اهل بيت است.

١٣ آبان هم استثناء نبود. اما اين بار، تجمع با پاي خودش آمده بود درب دفتر کار ما! ما هم از خدا خواسته، از دور، ‌تماشا مي‌کرديم و شرايط را رصد مي‌کرديم. وقتي شلوغ شد و مأمورها آغاز به ضرب و شتم مردم بي‌دفاع کردند، پدر جان فرمودند که ديگر ماست‌ها را کيسه کنيد و ديگر کنار پنجره هم نايستيد که خطر دارد. خلاصه به ما نيز امر کردند که برويم بنشينيم سر جايمان و کاري به اين حرف‌ها نداشته باشيم.

چيزي نگذشت که گاز اشک آور زدند و ناچاراً پنجره‌ها را بستيم و چند ورق کاغذ آتش زديم. ظاهرا مردم بي‌خيال نمي‌شدند. اين‌ها هم مرحله به مرحله شدت عمل را افزايش مي‌دادند. چيزي نگذشت که صدايي شبيه به تيراندازي به گوش‌مان رسيد. نه به بلندي صداي گلوله‌ واقعي يا مشقي، و نه آن‌قدر کم که بشود نديده‌اش گرفت. ديگر هيچ جوره نمي‌شد بر کنجکاوي غلبه کرد. و البته نوعي ترس. آمديم کنار پنجره. ديديم دارند با تفنگ پينت بال به مردم شليک مي‌کنند... گلوله‌هاي اين تفنگ‌ها حاوي رنگ است و پوست آن شبيه به بادکنک. اندازه‌اش هم به قدر يک فندق است. هنگام برخورد به بدن درد و سوزش دارد، اما آسيب جدي ندارد مگر اين که مستقيماً به چشم برخورد کند...

پنجره‌هاي اتاق من و سايرين (و احتمالاً بابا) بسته بود. ايشان، حسب احتياط، پرده‌ها را هم کشيده بود. اما سر و صداي نامتعارف باعث شد که ايشان بخواهد از لاي پنجره‌ نگاهي به بيرون بيندازد. در همان حين، چند نفر از اين سربازها [...] شروع کردند به شليک کردن به طبقات بالاي ساختمان. من مانده‌ام که ما چه کار به آن‌ها داشتيم؟ يک نفر که در طبقه سوم ساختمان ايستاده را چه‌کار داشتند؟ يک کسي در خيابان بيايد خونش گردن خودش! ما که کاري به آن‌ها نداشتيم. چند گلوله هم به پنجره بابا شليک کردند. از بخت بد، اولين گلوله به تخم چشم پدر برخورد کرد. بدترين جاي ممکن. براي ساعات متمادي، تا پاسي از شب، حداقل ١٢ ساعت پس از برخورد، چشم ايشان نمي‌توانست چيزي ببيند. اول، اورژانس چشم در بيمارستان لبافي نژاد؛ بعد هم به يکي از متخصصان که از دوستان بود مراجعه کرديم در بيمارستان فارابي... عنبيه و قرنيه آسيب ديده. خون‌ريزي داخلي هنوز بند نيامده و نمي‌شود قضاوت دقيق کرد. هنوز که هنوز است، ‌بعد از يک شبانه روز، ديدن ايشان هنوز حداقلي و شبحي از اشياء است. انشاءاله چيز مهمي نباشد و مشکل حادي پيش نيايد. و ما نيز از دوستان‌ طلب دعاي خير داريم.

تفنگ و باتوم و... مي‌دهند دست يک سري آدم تهي از مردانگي؛ اين‌طور به مردم آسيب مي‌زنند. چرا؟‌ اصلا به من بگوييد در بدترين حالت و تند ترين شعارها، مگر مردم چه کرده بودند؟ بگذار اصلاً فحش خواهر و مادر بدهند و بعدش بروند پي کارشان. اين‌ها که به کسي کاري نداشتند. ‌اين چه روش برخورد است؟ اين چه جفا و نامردي و نامردمي و بي‌ديني است؟ مردم ِدر خيابان هيچ. چه کار به کسي که در دفتر کارش نشسته داشتيد؟

ما در ١٣ آبان ٨٨ ياد گرفتيم که کسي حق ندارد تماشا کند که ما داريم تجاوز مي‌کنيم و وحشي‌گري مي‌کنيم. و هر کس ديد، بايد چشمش در بيايد.

ما در ١٣ آبان ٨٨ ياد گرفتيم که مي‌شود سه نفر جوان، با باتوم، يک پيرزن 60 ساله را، که توان فرار ندارد، به قصد کشت بزنند.

ما متوجه شديم که روزگار لات و لوت‌ها و جاهلاني که با همه‌ي بي‌شرفي‌شان يک جو مردانگي داشتند و دست روي زن جماعت، پيرزن که جاي خود، بلند نمي‌کردند، گذشته است. نوبت اراذلي است که آن حداقل از شرافت را هم ندارند.

روضه‌هاي فاطميه را که مي‌شنيديم، با خود مي‌گفتيم مگر مي‌شود کسي که اسم خوش را مرد گذاشته، بيايد زني را آن طور مورد ضرب و شتم قرار بدهد؟ آن‌هم به جرم يک بيعت نکردن و مخالفت ساده؟ ما متوجه شديم که در اشتباه بوديم. حتي در کربلا هم ديگر به زنان و کودکان کار نداشتند. ولي در اشتباه بوديم. لااقل فکر مي‌کرديم که دوران آن آدم‌هاي ملعون تمام شده است. کور بوديم.

ما‌ در ١٣ آبان ٨٨ ياد گرفتيم که مي‌شود با وجداني آسوده، که واقعاً نمي‌دانم چه‌طور ممکن است وجدان يک نفر را اين طور تخدير کرد، با باتوم به شقيقه يک نوجوان 13- 14 ساله کوبيد، بر زمين افتادنش و دست و پا زدن و تشنجش را به تماشا نشست و حتي نگذاشت که بيايند و جمعش کنند، يا کمک اوليه بهش برسانند و... آخر به چه جرمي؟‌

ما‌ در ١٣ آبان ٨٨ حتي يک لحظه فکر کرديم روز قدس نزديک است و داريم صدا و سيماي [...] ملّي‌مان را، از پشت پنجره، تماشا مي‌کنيم که دارد تصاوير اسرائيلي‌ها را نشان مي‌دهد که چه‌طور فلسطيني‌ها را ضرب و شتم کرده، مورد اذيت و آزار قرار مي‌دهند. در همان تخيلات که بوديم، از خودمان مي‌پرسيديم که «عجب! چه شده که اين دفعه اسرائيلي‌ها عصبي‌تر و وحشي‌تر از هميشه‌اند!؟» يک‌باره فرياد «آخ چشمم» پدرجان،‌ چرتمان را پاره کرد و دويديم و از اين بيمارستان به آن بيمارستان. متوجه شديم که اين‌جا نه اراضي اشغالي که جمهوري اسلامي است. و اين‌ها نه دژخيمان صهيونيست که فداييان ولايت اند!

جاي پاشيده‌شدن محتواي رنگ داخل گلوله هنوز روي سقف اتاق پدر هست. همچنين پوکه پلاستيکي نارنجي‌اش.

فکر کنم،‌ وقتش رسيده که ما هم برويم شکايت کنيم. البته از آقاي «ميرحسين موسوي»!!! [4]

روايت آقاي محسن حسام مظاهري

آقاي محسن حسام مظاهري نيز از فرهيختگاني است که در بستر جمهوري اسلامي ايران پرورش يافته. در حوزه ادبيات و قلم سرشناس است. سردبير نشريات «هابيل» است (در زمينه دفاع مقدس) و «فتيان». [5] انديشمند است و از چهره‌هاي مؤثر نسل خود. وبلاگي به‌نام «روستاي فطرت‌آباد» دارد که مورد علاقه و محل رجوع من است. [6]

او نيز درباره حوادث 13 آبان 1388 نوشته به همراه تحليلي که از ديد من حائز اهميت فراوان است. عنوان يادداشت او مؤيد سخني است که عرضه خواهم کرد: «انذار يک تولد شوم». [7]

محسن حسام مظاهري مشاهداتش را از صبح 13 آبان مي‌نويسد؛ زماني که تظاهرات رسمي در جريان بود ولي معترضان حتي آنگاه نيز جسورانه حضور داشتند. گزيده‌اي را نقل مي‌کنم:

- بازار هم مسيرتون مي‌خوره؟

- نه جناب! بسته‌س راه. امروز راه‌پيماييه. مي‌خواي بري فقط بايد سوار مترو بشي.

- مترو هم بسته‌س. ايستگاه هفت‌تير واي نمي‌سته.

اين را همان دختر چادري مي‌گويد كه سرِ دولت سوار شد و تا اين‌جا يك‌ريز داشت به دوست‌هاش تلفن مي‌كرد كه: «پاشو بيا!»، «با تاكسي خودتو برسون!»، «ترس چيه دختر؟ خبري نيس!»، «نصرت اسلام و مسلمين يادت نره!» [دقيقاً با هم‌اين عبارات!]، «مگه نشنيدي آقا ديشب چي گفت؟» و...

بالاتر از ميدان، توي ترافيك گير مي‌كنيم. ناچار پياده مي‌شوم. هنوز چند قدمي نرفته‌ام كه چشمم شروع مي‌كند به سوزش. و بلافاصله بيني‌ام و بعد هم گلوم. تجربه‌هاي قبلي مي‌گويد كه اشك‌آور است و احتمالاً كمي هم گاز فلفل. جمعيتي دختر و پسر كه دو انگشت دست‌شان را به شكل V درآورده‌اند و سبز پوشيده‌اند، از طرف كريم‌خان به اين سو مي‌دوند. به فاصله‌اي مأموران هم دنبال‌شان. چهره ميدان هفت‌تير اساساً با همه روزهاي ديگر متفاوت است. ملغمه‌اي شلوغ و آشفته است از نيروهاي ويژه سياه‌پوش پليس و پلنگي‌پوش‌هاي باتوم‌به‌دست و قرمزپوش‌هاي آتش‌نشان و سبزپوش‌هاي درحال فرار و شعار. و مردم ناظر و عابر؛ كه حالا يكي يك دست‌مال كاغذي به دست‌شان است و دارند اشك‌هاي ناگزير چشم‌شان را پاك مي‌كنند. دودلم. با اين وضع بروم يا نه؟ مي‌روم. سرازير مي‌شوم به طرف خيابان مفتح. درست مركز غلغله. هيچ‌كس به هيچ‌كس نيست. صداها، شعارها، فريادها، درهم است.

همان‌طور كه ايستاده‌ام به تماشا، اتفاق جالبي كمي‌ آن‌طرف‌ترم رخ مي‌دهد. سه چهار دختر چادري كه عكس رهبري به دست گرفته‌اند حين عبور به سه چهار دختر چادري ديگر كه پارچه سبزي دست‌شان است و كناري ايستاده‌اند مي‌گويند: «خاك‌برسرتون! منافقاي خائن!» و پاسخ مي‌شنوند: «خاك بر سر خودتون! وطن‌فروشاي مزدور!» اگر شاهد اين دعواي لفظي نبودم، فقط به ديدن ظاهر و پوشش و حجاب‌شان نمي‌شد تشخيص داد آن حرف‌ها را كدام دسته به كدام زده است. [...]

از هفت‌تير به پايين كم‌تر پليس مي‌بينم. مفتح و طالقاني و سميه و خلاصه همه اطراف لانه در دست نيروهاي بسيج است كه مركز فرماندهي و پشتيباني‌شان در ورزشگاه امجديه مستقر است. بي‌اغراق به ازاي هر يك نفر راهپيمايي‌كننده اگر نه بيش‌تر لااقل يك نفر «نيرو» در صحنه حضور دارد. راه‌پيمايي‌كننده‌ها هم درهم‌اند و مختلط؛ از دانش‌آموزان دختر و پسر بسيج ‌دانش‌آموزي كه پرچم‌هاي ايران يا تشكل‌شان را دست گرفته‌اند و با صداهاي نازك تازه به سن بلوغ رسيده‌شان «آماده»‌ بودن‌شان را به رهبري اعلام مي‌كنند و براي آمريكا و منافق طلب مرگ مي‌كنند؛ تا دختر پسرها و زن و مردها و حتي پيرزن‌هايي كه بالاخره يك چيزشان (مانتوشان، روسري‌شان، دست‌بندشان، پيراهن‌شان، كلاه آفتاب‌گيرشان، شال‌شان، حتي شده يك رديف از خطوط يا يك نقش از نقوش طرح روسري‌شان) سبز است، و حالا دوتا دوتا و ساكت و بيمناك از مقابل صف پلنگي‌پوشان مي‌گذرند تا خود را به ميدان برسانند. [...]

و چنين است تحليل محسن حسام مظاهري از حوادث 13 آبان 1388:

من پيشگو نيستم. ولي هركس كمي شامه‌اش قوي باشد پشت اين حضور هميشگي ملّت هميشه در صحنه، و پشت اين درگيري‌هاي درون خانواده‌اي(!)، و پشت اين وقايع فتنه‌گون، مي‌تواند يك اتفاق جديد را ببيند. آن‌چه پس از انتخابات اخير ديديم و آن‌چه من صبح ديروز در ميدان هفت‌تير و حوالي آن حس كردم، حكايت از يك اتفاق نو دارد: زمزمه‌هاي تولد يك شكاف ديگر؛ شكاف بين قائلان به يك برداشت متصلب و غير قابل نقد از جمهوري اسلامي، كه حاضرند «به هر قيمت» از آن حراست كنند و بي‌محابا هزينه بپردازند، با همه‌ «ديگران». و اين ديگران گستره‌اي وسيع را شامل مي‌شود: از آن‌ها كه به برداشت‌هايي متفاوت از جمهوري اسلامي و حكومت ديني معتقدند يا هر هزينه‌اي را روا نمي‌دارند گرفته تا آن‌ها كه اساساً تماميت نظام را زير سئوال مي‌برند. [...] اين شكاف، اگر به تمامي ظهور كند، و اگر مانع و رادعي سر راهش سد نشود، بسي بيش از هر شكاف ديگر براي نظام جمهوري اسلامي مخاطره‌آفرين خواهد بود. چه، بالقوه پتانسيل آن را دارد كه محل تراكم همه شكاف‌ها و پويش‌ها و فاصله‌هاي موجود باشد؛ از شكاف‌هاي قوميتي، تا مذهبي، تا نسلي، تا جنسيتي، تا سياسي، و... آن وقت سيلي بنيان‌كن راه خواهد افتاد كه شوينده‌ همه رنگ‌هاست؛ از سبز تا سرخ و سياه و پلنگي و... آن‌وقت ديگر نه از تاك نشان ماند و نه از تاك‌نشان. از جمله تبعات شوم چنين تولد نامباركي ظهور جنگ داخلي است. كه خدا نياورد آن روز را براي ايران. [...]

«شورش» يا «انقلاب»؟

من در عصر 13 آبان 1388 به خيابان‌ها، محتاطانه، سري زدم و تجمع بزرگ درون مجتمع ارم دانشگاه شيراز را، در محاصره شديد نيروهاي انتظامي و لباس شخصي، و انبوه غيرعادي مردمي را که در پياده‌روها به ظاهر مي‌رفتند ولي در واقع در انتظار جرقه‌اي بودند، ديدم. شبانگاه آن روز و تمامي ديروز اخبار را دنبال کردم؛ و به نتايجي رسيدم.

نيازي به مجامله و پوشيده سخن گفتن نمي‌بينم. پيشينه و کارنامه و عقايد و دلبستگي‌هايم روشن است. پس، بي‌مقدمه، به سر اصل مطلب مي‌روم:

در تحولات اجتماعي و سياسي معاصر دو پديده وجود دارد که از منظر شيوه بروز مشابه است: شورش‌هاي شهري Urban Riots و انقلاب‌هاي اجتماعي Social Revolutions.

شورش شهري پديده‌اي جديد و مولود پيدايش شهرهاي جديد است. تحولي که در سده نوزدهم ابتدا از اروپاي غربي آغاز شد، و سپس با جهانشمول شدن تمدن جديد سراسر جهان را فرا گرفت، به پيدايش شهرهاي بزرگ و متراکم انجاميد و هم‌زمان پديده‌اي به‌نام «شورش‌ شهري»، يا «شورش خياباني»، را به فرهنگ سياسي جديد افزود. در طول دو سده اخير، شورش‌هاي خياباني کم نبوده است. در ويکي پدياي انگليسي مي‌توان با شورش‌هاي شهري بزرگ آشنا شد. [8]

«انقلاب» پديده‌اي است به‌کلي متفاوت با «شورش». انقلاب داراي بنيان‌هاي ژرف اجتماعي است و توده‌هاي کثيري را در بر مي‌گيرد که در پيرامون آمال و انگيزه‌هاي مشترک براي «نفي وضع موجود» همراه شده‌اند. در انقلاب‌ها تصويري روشن از «وضع مطلوب» وجود ندارد؛ در فرايند «نفي وضع موجود» آينده در هاله‌اي از آرزو و ابهام مستور است.

درباره انقلاب تعاريف فراواني ذکر شده. قصد ورود به مباحث علمي را ندارم و تنها به ذکر برخي تمايزهاي «شورش» با «انقلاب» بسنده مي‌کنم.

«شورش» مقطعي و زودگذر است. هر چند داراي علل اجتماعي است، ولي ريشه‌دار نيست. جرقه‌اي است که گاه به شدت شعله‌ور و مخرب مي‌شود، مانند شورش سال 1992 لس‌آنجلس [9] و شورش 2005 فرانسه [10]، ولي اندکي بعد فرومي‌نشيند. شورش بيانگر تزلزل در نظم اجتماعي و نشانه فقدان ثبات در نظام سياسي نيست. در کشورهاي باثبات در دو سده اخير شورش‌هاي گاه بسيار جنجالي فراوان بوده است. «انقلاب» مي‌تواند مانند «شورش» پرهياهو و مخرب نباشد، بطئي و آرام و مسالمت‌آميز باشد، ولي سرانجام، به دليل بنيان‌هاي ژرف اجتماعي، نظم سياسي را فرو‌پاشاند.

با توجه به تمايزهاي بنيادين دو پديده «شورش» و «انقلاب»، راه‌کارهاي برخورد و تعامل با اين دو نيز به‌کلي متفاوت است.

«شورش‌ شهري» در دانشگاه‌ها تدريس مي‌شود. درباره اين‌گونه شورش‌ها مطالعات و تک‌نگاري‌هاي تحقيقي کم نيست. در نهادهاي آموزشي نيروهاي امنيتي و انتظامي راه‌کارهاي مقابله با آن را مي‌آموزند. روش‌هاي مقابله با شورش شهري بسيار پيشرفته است. به دليل رواج اين پديده در دنياي جديد تجهيزات فني فراوان نيز براي مقابله با آن ابداع شده. در شورش شهري شايد خشونت کارساز باشد زيرا معمولاً پليس با «اراذل و اوباش» درگير است؛ کساني که تخريب‌گرند و متجاوز. معهذا، حتي در اين برخورد نيز پليس مي‌کوشد خشونت را به حداقل ممکن کاهش دهد. هدف، آرام کردن شورش است نه تحريک و تهييج بيش‌تر. هدف تبديل خشونت به آرامش است نه به عکس.

در «انقلاب»، روش‌هاي مقابله با «شورش» کارساز نيست. «پليس» با «اراذل و اوباش» درگير نيست؛ با گروه‌هاي اجتماعي وسيعي از مردم در تقابل است که در ميان آن‌ها فرهيختگان کم نيستند. بنابراين، حکومتي که به دنبال ثبات است از راه‌کارهاي مقابله با «شورش خياباني» براي تعامل با «انقلاب» بهره نمي‌برد. پيامد محتوم اين روش، خونين شدن انقلاب‌ها، فروپاشي مهيب نظام‌ها و فروپاشي پرهزينه جوامع است.

البته «انقلاب» را، مي‌توان با روش‌هاي خشن، به‌طور موقت خاموش کرد. سرکوب خونين انقلاب سال‌هاي 1905- 1907 مردم روسيه يا نهضت سال‌هاي 1341- 1343 مردم ايران، به رهبري امام خميني (ره)، نمونه‌هايي از کاربرد اين روش است. ولي اين دو نمونه موفق نبود. سرانجام، يک دهه بعد در روسيه و بيش از يک دهه بعد در ايران نظم سياسي حاکم فروپاشيد.

آن‌چه من مي‌بينم؟

در تحليل حوادث پنج ماه و نيم اخير ايران بايد عالمانه و منصفانه انديشيد. ابتدا بايد «پديده» را شناخت و سپس براي «درمان» آن چاره جست. اگر تحليل‌گر سياسي، از سر جهل يا تعصب يا يکسويه‌بيني يا غرض، «پديده» را غلط تعريف کند، راه‌کارها نيز غلط خواهد بود. در ماه‌هاي اخير تلاشي عامدانه، هم از سر غرور و جهل و تعصب، هم از سر غرض، مي‌بينم که مي‌کوشد صورت مسئله به درستي شناخته و تعريف نشود تا آتش شعله‌ورتر و تحولات چاره‌ناپذير شود.

آن‌چه مي‌بينم «شورش» نيست زيرا با سرکوب و برخوردهاي خشن اوّليه کاهش نيافته؛ عميق‌تر و گسترده‌تر شده. مقطعي نبود، تداوم دارد. فرو نمي‌نشيند، اوج مي‌گيرد. محسن حسام مظاهري درست مي‌گويد که حوادث 13 آبان 1388 نقطه‌عطفي در تحولات پس از شروع جنبش اعتراضي به انتخابات است. من نيز سير تحولات را اين‌گونه مي‌بينم.

در يکي دو روز اخير با دوستان متعدد صحبت کردم. با تلفن. به جدّ تأکيد کردم که مي‌خواهند حوادث جاري را «شورش‌هاي خياباني» بنمايانند و با راه‌کارهاي مختص به اين پديده با آن برخورد کنند. صورت مسئله را بايد درست تعريف کرد. آن‌چه مي‌گذرد «شورش» نيست؛ «انقلاب» است و راه‌کارهاي خود را دارد. يقين دارم اين سخنان پژواکي نخواهد يافت، از اينرو در وبلاگم مي‌نويسم. برخي اين سخن را دلنشين نمي‌يابند ولي واقعيت را بايد گفت. تحليل‌گراني هستند که آن‌چه را من مي‌بينم ديده‌اند ولي جسارت بيان آن را ندارند. بايد جسور بود و گفت. من مسئولم. من نگران آنم که در ماه‌هاي آينده روزنه‌هايي که امروز باز است براي هميشه مسدود شود و بر ايران آن رود که محسن حسام مظاهري، و بسيار کسان همچون او، نگران وقوع آن‌اند: جنگ داخلي!

چه بايد کرد؟

اگر صورت مسئله درست تبيين شود، يعني تحولات جاري «انقلاب» شناخته شود، آنگاه مي‌توان راه‌کارهايي براي پيشگيري از فروپاشي و خونين شدن تعارض‌ها انديشيد.

برخلاف انقلاب‌هاي گذشته جهان و ايران، کساني چون ميرحسين موسوي و سيد محمد خاتمي و مهدي کروبي، که تاکنون متنفذترين چهره‌هاي جنبش اعتراضي بوده‌اند، خود را «ساختارشکن» نمي‌دانند و، چنان‌که در 13 آبان 1388 ديديم، کلام آنان نيز نافذ است: مثلاً در مطرح نکردن شعار «جمهوري ايراني» که ميرحسين موسوي خواست و مردم معترض به اين خواست احترام گذاشتند. اين نقطه مثبتي است براي کساني که تداوم انقلاب اسلامي و بازگشت به اصول و آرمان‌هاي امام خميني (ره) را مي‌خواهند.

اين تحولات، انقلاب کور توده انبوه و بي هوّيت مردم (Mob)، مانند انقلاب 1789- 1799 فرانسه، معروف به «انقلاب کبير فرانسه»، نيست که مردم بي‌سواد و افسارگسيخته و وحشي باشند و ماجراجويان و بلهوسان سياسي بتوانند زمام را به دست گيرند. رهبران شناخته شده‌اند و قاطبه مردم معترض آگاه و فرهيخته.

اگر سخن من اعتباري داشت، به جدّ خواستار تعامل مي‌شدم پيش از آن‌که سير حوادث به آشوب‌هاي کور بينجامد.

اگر سخن من اعتباري داشت، مي‌خواستم با ميرحسين موسوي و خاتمي و کروبي جلسه‌اي برگذار شود و درباره آينده ايران انديشيده شود. مي‌گفتم: در انقلاب 1848 فرانسه، انگليسي‌ها بسيار سرمايه‌گذاري کردند تا فردي هوادار خود را در فرانسه، با نام «ناپلئون سوّم»، به قدرت رسانند. در انقلاب 1917 روسيه، آلماني‌ها بسيار تلاش کردند تا لنين را برکشند زيرا خواستار خروج روسيه از جنگ جهاني بود؛ يعني آن‌چه آلمان مي‌خواست. چرا امروز اين همه مي‌کوشند تا ميرحسين موسوي و خاتمي و کروبي، يعني رهبراني که به انقلاب اسلامي باور دارند و تمامي هوّيت خود را در انقلاب و ميراث امام خميني (ره) يافته‌اند، منزوي شوند و جنبش داراي هوّيت به موجي کور و بي‌هوّيت بدل شود و راه براي راهزنان سياسي هموار؟ چرا برخلاف آن‌چه تمامي «عاقلان» در تاريخ کردند رفتار مي‌شود؟

اگر سخن من اعتباري داشت، مي‌خواستم احمدي‌نژاد فوراً به دليل عدم کفايت سياسي توسط نمايندگان مجلس برکنار و محاکمه، محاکمه واقعي، شود به عنوان آغازگر و محرک اين موج که پس از آن نيز با سوءمديريت خود هر لحظه ايران اسلامي را با بحراني جديد مواجه کرده و مي‌کند؛ به عنوان کسي که اينک حتي «عقلاي جناح راست» نيز او را «بليه آسماني» و «درد بي‌درمان» يافته‌اند.

اگر سخن من اعتباري داشت، مي‌خواستم که «ارباب معارک» را از رسانه‌ها و منابر جمع کنند و برخي‌شان را، به اتهام فتنه‌انگيزي، به محکمه کشانند.

در يک کلام، اگر سخن من اعتباري داشت، مي‌خواستم که «عقلاي قوم»، از هر جناح سياسي بدون در نظر گرفتن سلايق يا علائق يا کينه‌هاي شخصي، جمع شوند و براي مملکت چاره‌اي بينديشند.

No comments:

Post a Comment