Tuesday, February 25, 2014

«نظام» ابروی نوری‌زاد را شکافت ضرب و شتم محمد نوری‌زاد توسط مأموران وزارت اطلاعات

«نظام» ابروی نوری‌زاد را شکافت

ضرب و شتم محمد نوری‌زاد توسط مأموران وزارت اطلاعات

«نظام» بی‌آبرو و شکافته، ابروی نوری‌زاد را شکافت
نوری‌زاد: در مقابل وزارت اطلاعات، آن‌چنان با استحکام قدم می‌زدم که گویا هر قدمم، کلنگی است بر بیخ قلعه به‌ظاهر محکم اما پوک تباهی.

محمد نوری‌زاد، نویسنده و مستندساز منتقد نظام جمهوری اسلامی و رهبر آن، چندی است به ظاهر برای چند خواسته محدود و گویا در واقع برای شکستن ابهت و هیمنه پوشالی وزارت اطلاعات به قدم زدن مقابل آن می‌پردازد؛ چنان‌چه به نوشته خود او: «آن‌چنان با استحکام قدم می‌زدم که گویا هر قدمم، کلنگی است بر بیخ قلعه به‌ظاهر محکم اما پوک تباهی».
نوری‌زاد که در پایان هر روز گزارش آن را در وب‌سایت شخصی و صفحه فیس‌بوک خود منتشر می‌سازد، روز گذشته در چهل و دومین روز این اقدام، از ضرب و شتم خود توسط چند مأمور وزارت اطلاعات و نیز بازداشت چندساعته و انتقال خود به دادسرای زندان اوین خبر داد.
لازم به توضیح است که نوری‌زاد به‌تازگی هنگام قدم زدن در مقابل وزارت اطلاعات، لباس سفیدی شبیه کفن نیز بر تن می‌کند که بر روی آن خواسته‌های خود را نوشته است؛ خواسته‌های نوری‌زاد عبارتند از: بازپس گرفتن اموال حرفه‌ای فیلم‌برداری و مستندسازی او که چند سال پیش توسط وزارت اطلاعات توقیف شده‌اند؛ رفع ممنوع‌الخروجی نوری‌زاد و خانواده‌اش و ملاقات با وزیر اطلاعات.
نوری‌زاد در بخشی از گزارش خود، به گفتگوی خود با قاضی مستقر در دادسرای زندان اوین می‌پردازد و می‌نویسد: «قاضی گفت: کجاست آدم درست؟ گفتم: شما چرا خود را ذلیل این اطلاعاتی‌ها کرده‌اید؟ مگر نه این که شما باید مستقل باشید؟ گفت: اگر قاضی مستقل پیدا کردی سلام مرا به او برسان. من قاضی دادسرا هستم. یک قاضیِ دادسرا مگر می‌تواند مستقل باشد؟»
متن کامل گزارش نوری‌زاد، به نقل از صفحه فیس‌بوک او به شرح زیر است:

اولین خون
من همیشه برای قدم زدن، لباس راحت می‌پوشم. اما دیروز تیپ زده بودم چه جور. با کت و شلوار مشکی و کفش چرمی و رخت و لباس مرتب و خلاصه به قول جوان‌ها: توپ. شاید به این دلیل که من چند تا از فیلم‌های جشنواره را از همان‌جا و با لباس و کفش راحت رفته و دیده بودم. بعدش که نشستم و اوضاع را ورانداز کردم به خود گفتم: شاید پسندیده نبود. این شد که دیروز کت و شلوار پوشیدم و نونوارترین رخت و لباس‌هایم را به تن کردم.

صورت من چسبیده بود به زمین. تعدادی از سنگریزه‌ها تمایلشان به این بود که از سطح پوست گذر کنند و به قسمت‌های زیرین داخل شوند. این شدنی نبود مگر این که نازکی پوست را بدرند. خوب، دریدند. به همین سادگی. و من با صورتی که یک پرسش کوچک با پوست دریده‌اش آمیخته بود به اوین برده شدم. پرسشم چه بود؟ این که: من مگر چه می‌خواهم از شما خوش‌انصاف‌ها؟
صبح یکی زنگ زد. همسرم گوشی را برداشت. شما؟ من «بلندبالا» هستم. کمی صحبت کرد و به توجیه قضایای دیروزش پرداخت. همسرم کمی که به او گوش کرد گفت: ببیند آقای بلندبالا، من نه وسایلم را می‌خواهم، و نه می‌خواهم ممنوع‌الخروجی‌ام برطرف شود. اگر راست می‌گویید که صداقت دارید وسایل مرا و گذرنامه‌ام را بیاوید دمِ در تحویل دهید. همان‌گونه که برده‌اید و می‌برید.

چهل و پنج دقیقه از قدم زدن‌های من می‌گذشت که «بلندبالا» آمد و دم در ورودی ایستاد و مثل همیشه به من اشاره کرد که به آنجا بروم. با تکان دست به او فهماندم که بین ما و شما حرفی نیست. خودش آمد. که بله هیچ دروغی و زد و بندی در کار نبوده و فلان و فلان. گفتم: بنیان اینجا با دروغ بالا رفته و این‌جور کارها بخشی از طبیعت وزارت اطلاعات است. گفت: حکم جلب جدید گرفته‌اند بیا برویم. گفتم: از رییس قوه قضاییه هم حکم گرفته باشند هیچ اعتنایی بدان نخواهم کرد. و گفتم: شماها مگر جنازه مرا ازاینجا بردارید و ببرید. برو بگو با گونی بیایند. بگو دوازده نفره بیایند. چون من با پای خودم سوار ماشینشان نخواهم شد.
من، سپیدپوش و پرچم به دوش، قدم می‌زدم و اطلاعاتی‌ها در اطراف من پرسه می‌زدند و فیلم می‌گرفتند. آرامش پیش از توفان بود. مراقب اطراف بودم که از پس و پهلو غافلگیرم نکنند. اتومبیل شاسی‌بلندشان را هم آوردند و خلاصه جنس‌شان جور شد. بلندبالا پشت در ایستاده بود و از شبکه‌های ریز در، چشم به راه تماشای یک فیلم کوتاه پر از هیجان اما تکراری بود.
رَجَزِ دوازده نفره من کارگر نیفتاد. سه نفر آمدند طرف من؛ که یعنی اندازه این پیرمرد همین سه نفر است و نه بیش‌تر. نخست سرتیمشان که همیشه سربه زیر اما قُدّ است حمله آورد. خود را کشاندم سمت بزرگراه. همان‌جا مرا زمین زدند و خوابیدند روی سینه‌ام و دست و پایم را گرفتند. یکی‌شان رفت تا اتومبیل‌های بزرگراه را به سمتی دیگر هدایت کند. یکی هم رفت تا دستبند بیاورد. من ماندم و سرتیم سربه زیر که روی من افتاده بود و تلاش داشت مرا مهار کنند. تقلایی کردم و دست به گلویش بردم. فریاد کشید و مجتبی را به کمک طلبید، که بیا و پاهایش را بگیر.
سه نفری زور زدند و مرا برگرداند. صورتم بر آسفالت بزرگراه نشست. سربه زیر زانویش را بر پس کله‌ام نهاد. سنگ‌ریزه‌ها بالای ابرویم را شکافتند و خون بیرون زد. بینی‌ام نیز با همین مشکل مواجه بود. گرچه تقلای من بیهوده می‌نمود اما تلاش کردم از ورود سنگریزه‌ها به آن سوی پوست صورتم جلوگیری کنم. زانویی که سربه زیر بر سرم نشانده بود کار را دشوار می‌کرد. عینکم زیر صورتم مانده بود و هر آن ممکن بود بشکند و صورتم را بشکافد. راننده داد زد: همین را می‌خواستی روانی؟ با دهانی که به آسفالت خیابان چسبیده بود گفتم: من فردا باز همین‌جایم.
دستنبد آمد. اتومبیل آمد. جنازه سپیدپوش را از جا بلند کردند و به صورت هُل دادند بر صندلی عقب. اتومبیل از بزرگراه بیرون رفت و در جایی ایستاد. کمی که هماهنگی کردند، مرا نشاندند. داخل خیابان مجاورِ اطلاعات بودیم. همسایه‌ها حساس شده بودند. همه را راندند. سربه زیر جلو نشست و فیلمبردار کنار من و آنکه مرا روانی خطاب کرده بود رفت پشت فرمان. اتومبیل به حرکت درآمد و از دم در شمالی وزارت به بزرگراه پیوست. به سرباز نگهبان دم در لبخندی زدم و به اطلاعاتی‌های داخل اتومبیل گفتم: من فردا این‌جایم.
سرتیم سربه زیر گفت: ما کاری به خواسته‌های تو نداریم ما طبق قانون عمل می‌کنیم. گفتم: حرف قانون را نزن که حالم به هم می‌خورد. مگر خود تو نبودی که با یک حکم جلب، که تنها برای یک بار جلب اعتبار دارد، سه بار مرا به اوین بردی؟ حرفی برای گفتن نداشت. چه بگوید؟ قانونش جریحه‌دار شده بود.
از بزرگراه حقانی می‌گذشتیم که تلفن سرتیم سربه زیر زنگ خورد. به مِنّ و مِنّ افتاد که: چیزی نشده حاجی فقط کمی... و با دست به پیشانی و بالای ابروانش اشاره کرد. بلند گفتم: بله، بهش بگو چیزی نشده چند تا خراش جزیی است. ظاهراً آنکه پشت خط بود صدای مرا شنید. سربه زیر تلفنش را که خاموش کرد به پهلو چرخید و شمرده شمرده اما محکم به من گفت: تو یاد نگرفته‌ای تا وقتی از تو سؤالی نشده جواب ندهی؟ و تأکید کرد: این تربیت را به تو یاد نداده‌اند؟ داد زدم: به تو مربوط نیست که من حرف می‌زنم یا نمی‌زنم. تو کارت را انجام داده‌ای جایزه‌ات هم در راه است. و گفتم: با همه هیاهویت آن‌قدر شهامت نداری که بگویی ابرویش شکافته خون بیرون زده و بینی‌اش آسیب دیده و چند جای بدنش خراشیده و پارچه سفیدش هم خونی است.
سربه زیر ساکت شد و دم نزد و راننده رادیو را روشن کرد. اینها محکوم به این هستند که یا رادیو قرآن را روشن کنند یا رادیو معارف را. جناب حجت‌الاسلام و المسلمین جناب حاج آقای نقوی دامت افاضاته داشت صحبت می‌کرد. چه می‌گفت؟ با سوزی که این‌جور مواقع به لحن‌شان می‌افزایند می‌گفت: ای مردم، گاهی می‌بینید یک نگاه حرام یک لقمه شبهه‌ناک بیست سال بعد آثارش ظهور کرده و دودمان یکی را به باد داده. و با سوزی بیشتر ادامه داد: به همین امام هشتم حضرت ثامن‌الحجج قسم ای مردم همین‌طور است که می‌گویم. مراقب نگاه‌ها و لقمه‌هایتان باشید. صحبت نقوی که تمام شد گفتم: به دزدی‌های تریلیاردی آقایان هیچ اشاره نکرد که!
رفتیم اوین. عینکم خش برداشته بود و قابل استفاده نبود. با صورت خاک‌آلود و خونین و پارچه سپیدی که به تن داشتم و چند جایش خونی بود به راهروی طبقه بالا داخل شدیم. مرا مقابل درِ شعبه شش نشاندند. نگاه حاضرین در راهرو به هیبت من بود. هم به نوشته‌های خاک‌آلود پارچه سفید و هم به صورت خونینم. کمی بعد سربازی آمد و خبر آورد که گفته‌اند برویم پایین. برافروختم و گفتم: قاضیِ شعبه شش حکم جلب مرا داده من از اینجا تکان نمی‌خورم. اطلاعاتی‌ها به احتجاج افتادند. قیل و قالشان برایم مهم نبود. سرباز به التماس درآمد که برای من بد می‌شود، اگر ممکن است برویم پایین. به احترام همو رفتیم پایین. و همان داستان مسخره همیشگی تکرار شد.
اطلاعاتی‌ها نرم و خزنده رفتند و من ماندم با سربازانی که مقابلم نشسته بودند. سه ربع بعد برخاستم و به سرباز پشت میز گفتم: اینها اجازه ندارند مرا اینجا نگه دارند تا شب شود و آزادم کنند. ظاهراً من نباید از جا برمی‌خاستم اما برخاسته بودم. دو سرباز برای مهار من پیش دویدند. در همان حال لگدی به یکی از درها که باز بود زدم و داد زدم این کارشان غیرقانونی است. آن دری که با لگد بازش کردم، اتاق کسی بود که نمی‌دانم مسئولیتش چه بود اما سربازان با هربار عبور او برایش به‌پا می‌خاستند و احترامش می‌کردند. لگدهای بعدی را به درهای دیگر و به میز سربازان کوفتم.
از اتاق لگدخورده، مردی بیرون آمد و به من گفت: خبر دادم الآن می‌آیند. سربازی که مسئول نگهداری من بود از من قول گرفت که تکان نخورم تا برود و اوضاع را به دفتر شعبه شش بگوید. کمی بعد با مسئول دفتر شبعه شش که همیشه دمپایی به پا و لخ‌لخ کنان در رفت و آمد است، پایین آمد؛ که برویم بالا. رفتیم بالا. به اتاقی که قاضی شمالی شعبه شش در آن بود. عده‌ای نیز مهمانش بودند.
قاضیِ شمالی به صورت من نگاه کرد و با تعجب و افسوسی تصنعی گفت: اوه اوه چه کسی شما را به این روز انداخته؟ گفتم: من معمولا به پرسش‌های بی‌دلیل پاسخ نمی‌دهم. و گفتم: تقصیر شماست که در جایگاه قانونی نشسته‌اید و رفتار غیرقانونی انجام می‌دهید. به کنایه و با همان لهجه شیرین شمالی‌اش گفت: همه تقصیرها با من است، شما راست می‌گویید. گفتم: برای چه دست به دست اطلاعاتی‌ها داده‌اید؟ مگر نه این که شما باید مستقل باشید؟ چرا از یک حکم جلب مستعمل چند باره استفاده کردید و مرا به اینجا کشاندید؟ این کار شما غیرقانونی هست یا نیست؟ گفت: هست. بله غیرقانونی است.
گفتم: من می‌توانم از شما شکایت کنم. خیالش از بیهودگی شکایت من راحت بود. گفت: برای شکایت باید بروید دادگاه انتظامی قضات. گفتم: آن حکم جلب تقلبی را به من بدهید تا از شما شکایت کنم. چهره‌اش را به تعجب آلود و گفت: من مدرک به شما بدهم علیه خود من ازش استفاده کنید؟ گفتم: اگر در کارتان درستی بود حتماً این کار را می‌کردید. گفت: کجاست آدم درست؟ گفتم: شما چرا خود را ذلیل این اطلاعاتی‌ها کرده‌اید؟ مگر نه این که شما باید مستقل باشید؟ گفت: اگر قاضی مستقل پیدا کردی سلام مرا به او برسان. من قاضیِ دادسرا هستم. یک قاضیِ دادسرا مگر می‌تواند مستقل باشد؟
حرف زدن با او بیهوده بود. او، مأمور کاری بود که باید انجام می‌شد. گفت: فردا بیا تا من تکلیف شما را یک‌سره کنم. گفتم: همین حالا یک‌سره کنید. گفت: نه، باید با یکی دو نفر مشورت کنم. قرار شد امروز سه‌شنبه بین ساعت نه و ده پیشش بروم تا تکلیفم را روشن کند.
پارچه سفید را از تن درآوردم و زدم بیرون و با یک اتومبیل کرایه رفتم طرف قدمگاه. هنوز تا غروب کلی راه بود. در آینه راننده به صورت خود نگریستم. عجب مخوف اما خنده‌دار شده بودم: خاک و خون و زخم و ژولیدگی. مقابل در شمالی اطلاعات از اتومبیل پیاده شدم. سفید پوشیدم و پرچم به دوش رفتم به سرنگهبان متعجب گفتم: به اینها بگو تلفن و عینک مرا بیاورند. رفت تا خبر بدهد. و من، شروع کردم به قدم زدن. با صورتی که خونی بود و پارچه سفیدی که به خاک و لکه‌های خون آغشته بود.
یکی از مأموران حفاظت فیزیکی از پژوی ۲۰۶ پیاده شد و آمد در کنار مسیر من ایستاد و به صورت من نگاه کرد. اعتنایی به او نکردم. احتمالاً از او خواسته بودند میزان آسیب صورت مرا رصد کند. همو رفت کمی آن‌سوتر و گزارش داد؛ که یعنی این بابا صورتش از اینجاها خونی است و با همین شکل و شمایل دارد قدم می‌زند. رهگذران حالا علاوه بر نوشته‌های پارچه سفید، به صورتم نیز نگاه می‌کردند. آن‌چنان با استحکام قدم می‌زدم که گویا هر قدمم، کلنگی است بر بیخ قلعه به‌ظاهر محکم اما پوک تباهی.
غروب شد. خورشید رفت و نورش را از ما دریغ کرد. تلفن را آوردند اما عینک توی ماشینشان بود، قرار شد امروز تحویلم بدهند. پارچه سفید را از تن درآوردم و کت و شلوار خاکی‌ام را تکاندم. اصلاً صلاح نبود با آن شکل و شمایل به افتتاحیه تئاتر آقای محمد رحمانیان بروم. از چند روز پیش مرا به حضور در آن افتتاحیه دعوت کرده بود. به ایشان و به همسر خوبشان سرکار خانم مهتاب نصیرپور ارادت ویژه‌ای دارم. دو زوج خوب هنری. بی هیچ حاشیه و قیل و قالی. چه خوب که آن دو مرا با آن شکل و شمایل نمی‌دیدند. همان‌جا رو به تالار وحدت ایستادم و دست برسینه نهادم و سلامشان گفتم و پوزش خواستم.

No comments:

Post a Comment